پارت قطرههای حسادت
پارت ۳: قطرههای حسادت
ساعت ۱۱:۳۰ – زنگ تفریح بین کلاسها
ابرها کمکم روی آسمون پخش شده بودن. صدای دورِ رعد کوچیکی شنیده میشد.
حیاط مدرسه شلوغ بود، اما میوکا طبق معمول یه گوشهی دنج رو انتخاب کرده بود: زیر درخت گیلاسی که هنوز چند گل روش مونده بود.
کتابش رو باز کرده بود، اما ذهنش هنوز پیش یادداشتهای صبح بود.
همون لحظه، صدای یه پسر شنیده شد. نه اون صدا، نه اون انرژی همیشگی...
— «سلام میوکا-سان. میتونم کنار بشینم؟»
میوکا سرش رو بلند کرد. سوما بود. پسری ساکت و مؤدب از کلاس کناری که چند بار سر پروژهها باهاش حرف زده بود.
— «اوه، سلام... آره، مشکلی نیست.»
سوما کنارش نشست. کمی مکث کرد، بعد لبخند زد و گفت:
— «راستی... من یکی از شعرهایی که تو مجلهی مدرسه چاپ شدو خوندم. قشنگ بود. واقعاً از نوشتههات خوشم میاد.»
میوکا کمی جا خورد. کم پیش میاومد کسی واقعاً به نوشتههاش توجه کنه.
لبخندی ملایم زد و آهسته گفت:
— «ممنون...»
و درست همون لحظه... بارون شروع شد.
قطرهها نرم افتادن روی زمین، صدای آرومی داشت.
سوما سریع کیفش رو بالا گرفت تا بارون به میوکا نخوره.
اما...
— «میوکااااا!»
هاروتو، خیس و نفسنفسزنان از اون طرف حیاط دوید. یه چتر قرمز تند توی دستش بود. رسید، ایستاد، چتر رو بالای سرشون گرفت.
چشمهاش یه لحظه به سوما افتاد. اخم کوچیکی رو صورتش نشست... اما سریع جمعش کرد.
— «چه دیدم؟ کسی دیگه اینجاست؟ وااای، سوما همون کسیه که همیشه جدیه دیگه؟»
سوما مودبانه سلام کرد.
میوکا احساس کرد یه چیزی تو هوا سنگین شد... حس پنهونی که نمیتونست بهش اسم بده.
هاروتو خندید، اما نگاهش...
به جز میوکا، هیچکس اون برق کوچیک حسادت رو توی چشمش ندید.
— «میوکا، بیا بریم کلاس. بارون جدیتر میشه. منم چتر آوردم... برای تو.»
میوکا سرش رو پایین انداخت. یه لحظه به سوما نگاه کرد، بعد آهسته بلند شد.
با هاروتو رفت. دو نفری زیر یه چتر قرمز.
سوما زیر بارون تنها موند...
و هاروتو، بیاینکه نگاه کنه، گفت:
— «نکنه واقعاً میخواستی با اون باشی؟»
میوکا چیزی نگفت. فقط آروم گفت:
— «تو هم همیشه با همهای... چرا باید فرق کنه؟»
و اون لحظه، برای اولین بار... هاروتو نتونست شوخی کنه.
چیزی تو قلبش تکون خورد.
پایان پارت سوم.
این پارت یکم طولانی شد...
ساعت ۱۱:۳۰ – زنگ تفریح بین کلاسها
ابرها کمکم روی آسمون پخش شده بودن. صدای دورِ رعد کوچیکی شنیده میشد.
حیاط مدرسه شلوغ بود، اما میوکا طبق معمول یه گوشهی دنج رو انتخاب کرده بود: زیر درخت گیلاسی که هنوز چند گل روش مونده بود.
کتابش رو باز کرده بود، اما ذهنش هنوز پیش یادداشتهای صبح بود.
همون لحظه، صدای یه پسر شنیده شد. نه اون صدا، نه اون انرژی همیشگی...
— «سلام میوکا-سان. میتونم کنار بشینم؟»
میوکا سرش رو بلند کرد. سوما بود. پسری ساکت و مؤدب از کلاس کناری که چند بار سر پروژهها باهاش حرف زده بود.
— «اوه، سلام... آره، مشکلی نیست.»
سوما کنارش نشست. کمی مکث کرد، بعد لبخند زد و گفت:
— «راستی... من یکی از شعرهایی که تو مجلهی مدرسه چاپ شدو خوندم. قشنگ بود. واقعاً از نوشتههات خوشم میاد.»
میوکا کمی جا خورد. کم پیش میاومد کسی واقعاً به نوشتههاش توجه کنه.
لبخندی ملایم زد و آهسته گفت:
— «ممنون...»
و درست همون لحظه... بارون شروع شد.
قطرهها نرم افتادن روی زمین، صدای آرومی داشت.
سوما سریع کیفش رو بالا گرفت تا بارون به میوکا نخوره.
اما...
— «میوکااااا!»
هاروتو، خیس و نفسنفسزنان از اون طرف حیاط دوید. یه چتر قرمز تند توی دستش بود. رسید، ایستاد، چتر رو بالای سرشون گرفت.
چشمهاش یه لحظه به سوما افتاد. اخم کوچیکی رو صورتش نشست... اما سریع جمعش کرد.
— «چه دیدم؟ کسی دیگه اینجاست؟ وااای، سوما همون کسیه که همیشه جدیه دیگه؟»
سوما مودبانه سلام کرد.
میوکا احساس کرد یه چیزی تو هوا سنگین شد... حس پنهونی که نمیتونست بهش اسم بده.
هاروتو خندید، اما نگاهش...
به جز میوکا، هیچکس اون برق کوچیک حسادت رو توی چشمش ندید.
— «میوکا، بیا بریم کلاس. بارون جدیتر میشه. منم چتر آوردم... برای تو.»
میوکا سرش رو پایین انداخت. یه لحظه به سوما نگاه کرد، بعد آهسته بلند شد.
با هاروتو رفت. دو نفری زیر یه چتر قرمز.
سوما زیر بارون تنها موند...
و هاروتو، بیاینکه نگاه کنه، گفت:
— «نکنه واقعاً میخواستی با اون باشی؟»
میوکا چیزی نگفت. فقط آروم گفت:
— «تو هم همیشه با همهای... چرا باید فرق کنه؟»
و اون لحظه، برای اولین بار... هاروتو نتونست شوخی کنه.
چیزی تو قلبش تکون خورد.
پایان پارت سوم.
این پارت یکم طولانی شد...
- ۲.۶k
- ۰۷ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط