ساعت ده یازده شب با سر و صورت خاکی اومد خونه
ساعت ده یازده شب با سر و صورت خاکی اومد خونه
گفتم :
" تا شما شام رو شروع کنی میرم لیلا رو بخوابونم "
گفت :
" نه .. ! صبر میکنم تا بیای با هم بخوریم "
وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده
داشتم پوتین هایش رو در میاوردم که بیدار شد .
گفت :
" داری چیکار میکنی ؟ می خوای #شرمنده_ام کنی ؟ "
تا گفتم :
" نه ! خسته ای "
سر سفره نشست و گفت :
" تازه می خوایم با هم شام بخوریم .. "
شهید مهدی زین الدین
گفتم :
" تا شما شام رو شروع کنی میرم لیلا رو بخوابونم "
گفت :
" نه .. ! صبر میکنم تا بیای با هم بخوریم "
وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده
داشتم پوتین هایش رو در میاوردم که بیدار شد .
گفت :
" داری چیکار میکنی ؟ می خوای #شرمنده_ام کنی ؟ "
تا گفتم :
" نه ! خسته ای "
سر سفره نشست و گفت :
" تازه می خوایم با هم شام بخوریم .. "
شهید مهدی زین الدین
۱.۳k
۲۹ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.