ساعت ده یازده شب با سر و صورت خاکی اومد خونه

ساعت ده یازده شب با سر و صورت خاکی اومد خونه
گفتم :
" تا شما شام رو شروع کنی میرم لیلا رو بخوابونم "
گفت :
" نه .. ! صبر میکنم تا بیای با هم بخوریم "
وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده
داشتم پوتین هایش رو در میاوردم که بیدار شد .
گفت :
" داری چیکار میکنی ؟ می خوای #شرمنده_ام کنی ؟ "
تا گفتم :
" نه ! خسته ای "
سر سفره نشست و گفت :
" تازه می خوایم با هم شام بخوریم .. "
شهید مهدی زین الدین
دیدگاه ها (۱)

مادر بهش گفت : " ابراهیم ، سرما اذیتت نمی کنه .. ؟ " گفت : "...

مادر بهش گفت : " ابراهیم ، سرما اذیتت نمی کنه .. ؟ " گفت : "...

از شـــــهید بابایی پرسیدند : " عــــباس جـــــان چه خبر ؟ چ...

در لشــگـــر 27 محمـــد رســـول اللــه ' ص ' بـــرادری بـــو...

ویو ا /تکه یهو دستش رو گذاشت روی رون پام و فشار داد و گفت بی...

#رویای #جوانی #پارت-۷دیدم داشت ادا در می آورد و زد زیر خنده ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط