فیک :دیدار یار
فیک :دیدار یار
پارت 6
لباسم رو پوشیدم اون وو بیرون آرایشگاه منتظرم بود رفتم پیشش
ویو اون وو
وقتی از آرایشگاه اومد بیرون بهش خیره شدم عجب بدنی داشت با خودم گفتم حتما امشب به فا*کش میدم درِ ماشین رو براش باز کردم و خودم هم پشت فرمون نشستم به سمت کلیسا رفتیم *اونا تو کلیسا جشن عروسی گرفتن* بعد از نیم ساعت رسیدیم
ویو یلدا
توی ماشین هرچی می گفت من فقط لبخند فیک میزدم و لی از ته دلم به تهیونگ فکر می کردم چطور نزاشت حرف بزنم تو حال خودم بودم که به کلیسا رسیدیم با اینکه ایرانیم ولی مسیحی هستم به سمت پدر روحانی حرکت کردیم اون وو دستم رو دور بازوش حلقه کرد رو به روی همه ایستاده بودیم که پدر روحانی بلند گفت
پدر روحانی :آیا کسی با این وصلت مخالفه؟ اگر مخالفه بگه اعتراض داره
که یهو صدایی باز شدن در کلیسا شنیده شد سر جام میخ کوب بودم اون... اون.
فلش بک به صبح
ویو تهیونگ توی خونه روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودم یه شیشه الکل رو کامل خورده بودم روی میزی که جلوم بود پر تهمونده سیگار بود اصلا اعصاب نداشتم تیا هم از ترسش توی اتاق خوابش در رو روی خودش قفل کرده بود که یهو صدای زنگ در اومد رفتم در رو باز کردم که دیدم جونگکوکه گفتم بیاد تو جیمین هم پشت سرش بود با همه اومدن داخل من باز روی کاناپه نشستم تیا تا جیمین رو دید از اتاقش اومد بیرون
کوک:تهیونگ باید یه چیزی رو بهت بگم
تهیونگ :بگو
کوک:*همه چیز رو تعریف میکنه*
باشنیدن چیزای که گفت خشکم زد
تهیونگ :چیییی*داد*
تیا:آروم باش
تهیونگ :تو چرا بهم نگفتی؟
کوک :تو اصلا گذاشتی من حرف بزنم؟ واسه خودت بریدی دوختی آخر سر هم تنت کردی
جیمین :تهیونگ من تمام مدت می دو نیستم تیا کجاست میتونستم نجاتش بدم به جونگکوک هم گفتم قرار بود به تو بگه و اوکی بدی ولی ندادیم هم کاری نکردم.
تهیونگ :خب چرا اینو بهم نگفتی؟ *رو به جونگکوک *
کوک:تو به من نگفتی اون وو رو خبر کردی و و سر خود کارتو پیش بردی
تیا :هنوزم دیر نشده اگه واقعا عاشقی باید پایه عشقت وایسی
تهیونگ :ولی من نمی دونم عروسی کجاست؟
کوک :من میدونم زود حاضر شو بریم
پایان فلش بک
من معذرت میخوام که دیر شود ممنون میشم حمایتم کنید💜
پارت 6
لباسم رو پوشیدم اون وو بیرون آرایشگاه منتظرم بود رفتم پیشش
ویو اون وو
وقتی از آرایشگاه اومد بیرون بهش خیره شدم عجب بدنی داشت با خودم گفتم حتما امشب به فا*کش میدم درِ ماشین رو براش باز کردم و خودم هم پشت فرمون نشستم به سمت کلیسا رفتیم *اونا تو کلیسا جشن عروسی گرفتن* بعد از نیم ساعت رسیدیم
ویو یلدا
توی ماشین هرچی می گفت من فقط لبخند فیک میزدم و لی از ته دلم به تهیونگ فکر می کردم چطور نزاشت حرف بزنم تو حال خودم بودم که به کلیسا رسیدیم با اینکه ایرانیم ولی مسیحی هستم به سمت پدر روحانی حرکت کردیم اون وو دستم رو دور بازوش حلقه کرد رو به روی همه ایستاده بودیم که پدر روحانی بلند گفت
پدر روحانی :آیا کسی با این وصلت مخالفه؟ اگر مخالفه بگه اعتراض داره
که یهو صدایی باز شدن در کلیسا شنیده شد سر جام میخ کوب بودم اون... اون.
فلش بک به صبح
ویو تهیونگ توی خونه روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودم یه شیشه الکل رو کامل خورده بودم روی میزی که جلوم بود پر تهمونده سیگار بود اصلا اعصاب نداشتم تیا هم از ترسش توی اتاق خوابش در رو روی خودش قفل کرده بود که یهو صدای زنگ در اومد رفتم در رو باز کردم که دیدم جونگکوکه گفتم بیاد تو جیمین هم پشت سرش بود با همه اومدن داخل من باز روی کاناپه نشستم تیا تا جیمین رو دید از اتاقش اومد بیرون
کوک:تهیونگ باید یه چیزی رو بهت بگم
تهیونگ :بگو
کوک:*همه چیز رو تعریف میکنه*
باشنیدن چیزای که گفت خشکم زد
تهیونگ :چیییی*داد*
تیا:آروم باش
تهیونگ :تو چرا بهم نگفتی؟
کوک :تو اصلا گذاشتی من حرف بزنم؟ واسه خودت بریدی دوختی آخر سر هم تنت کردی
جیمین :تهیونگ من تمام مدت می دو نیستم تیا کجاست میتونستم نجاتش بدم به جونگکوک هم گفتم قرار بود به تو بگه و اوکی بدی ولی ندادیم هم کاری نکردم.
تهیونگ :خب چرا اینو بهم نگفتی؟ *رو به جونگکوک *
کوک:تو به من نگفتی اون وو رو خبر کردی و و سر خود کارتو پیش بردی
تیا :هنوزم دیر نشده اگه واقعا عاشقی باید پایه عشقت وایسی
تهیونگ :ولی من نمی دونم عروسی کجاست؟
کوک :من میدونم زود حاضر شو بریم
پایان فلش بک
من معذرت میخوام که دیر شود ممنون میشم حمایتم کنید💜
۲.۵k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.