حکایت بارانی بیامان است

حکایت بارانی بی‌امان است
این گونه که من
دوستت می‌دارم.
شوریده‌وار و پریشان باریدن
بر خزه‌ها و خیزاب‌ها
به بی‌راهه و راه‌ها تاختن
بی‌تاب، بی‌قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سرنهادن
و تو را به یاد آوردن
چون خونی در دل
که همواره
فراموش می‌شود.
حکایت بارانی بی‌قرار است
این‌گونه که من
دوستت دارم.

دیدگاه ها (۱)

حسین پناهی :وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آر...

امروز به بهترین کافه شهر رفتمسر درش نوشته بود ما وای فای ند...

هرگز در میان موجودات، مخلوقی که برای کبوتر شدن آفریده شده، ک...

حافظ غزل نمی نوشت،اگر تو نبودیو #مولویدر همان مثنوی منجمد می...

#طلوعِ‌چشمهایت...به خیالم می‌روی و از یاد خواهم برد نگاه ملی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط