با این همه حکاکی عمیق بر پوست روحم هنوز از یاد نبردهام

با این همه حکاکی عمیق بر پوست روحم، هنوز از یاد نبرده‌ام که زندگی موهبتی است گریزپا. کودکانه با ذوق به دنیا نگاه کردم، به هر لبخند پر گشودم، به هر بوسه تازه شدم، و هر رنج را حتی اگر منصفانه نبود چنان در آغوش گرفتم که بداند خواهر تنی مهربان صبورش هستم.
به بغض و به قهقهه یکسان احترام گذاشتم، چرا که هر دو فرزندان دلم بودند.
آموختم هیچ ابری برای همیشه نمی‌ماند، خورشید در رفت و آمد است، و کامیابی و ناکامی دو روی یک سکه‌اند: زندگی.
پس شرم نکردم اگر در خیابان شلوغ دلم گریه خواست، و شرم نکردم اگر در مجلس عزای عزیزترینم از ته دل خندیدم. شرم نکردم اگر برنده بودم یا بازنده، چرا که آموختم تنها زندگیست که اصالتی همپای مرگ دارد، و باقی قواعد بیهوده‌اند.
اگر دوباره زاده شوم، بیشتر مهربان خواهم بود و کمتر نگران. اما هزار بار هم که زاده شوم، می‌دانم تنها راه کنار آمدن با زندگی همین است که بدانی هیچ چیز همیشگی نیست.
حالا بدترین شب عمرم و بهترین شب عمرم دورتر ایستاده‌اند و برایم دست تکان می‌دهند، برای من که مهیای شبهای بعدیم. شب‌های سرد دلگیر، شب‌های داغ علاقه.
می‌رقصم، می‌گریم‌، می‌خندم، می‌بارم، و در همه حال می‌دانم همه‌چیز و همه‌کس همان‌طور که هست، درست است. جز من، که گاهی از یاد می‌برم تنها برای کشف و تماشاست اگر زنده‌ام. تماشای دیگران و کشف خودم...
دیدگاه ها (۱۱۳)

می‌خواستم بلد باشم تو را بخندانم، و بلد باشم وقتی غصه داری ق...

بنده عشق باشید و البته نه بنده معشوق و صد البته از هر دو جها...

می‌خواستم چای داغ وقت خستگی‌هایت باشم، لبخند روی لبت، آرامش ...

اولین بار که کسی را از دست دادم، فکر کردم قرار است بمیرم. فک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط