اکنون که در رگ هایم جاری شدی دیگر تیغ هم دلش نمیخواهد بر
اکنون که در رگ هایم جاری شدی دیگر تیغ هم دلش نمیخواهد بر پوست تنم خراش زند ، جاری کردنت که سهل است . تو از نبض تنم هم بیشتر در من جان گرفتی و هروز در دهلیز های قلبم فیلم خاطراتت را مرور میکنیو این من هستم که به تماشای آن مینشیند و دود های دردش بعد از سوزاندن ریه ها به سفیدیه موهایش میرسد.زیبا ترین پارادوکس دنیاست داشتنت زمانی که نیستی. نداشتنت را به خواب میبرم و همانجا تمام غرورم را با غرق شدن در چشمانت فرو میریزم و آرزوی اخر نفسم را در بند تنت می کُشم.[من سال هاست در حسرت یک بار دیگر لمس تنت با گودی نوک انگشتانم مردمو چشمانت مرا به زندگی وا داشت!
۹۳۱
۲۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.