اکنون که در رگ هایم جاری شدی دیگر تیغ هم دلش نمیخواهد بر
اکنون که در رگ هایم جاری شدی دیگر تیغ هم دلش نمیخواهد بر پوست تنم خراش زند ، جاری کردنت که سهل است . تو از نبض تنم هم بیشتر در من جان گرفتی و هروز در دهلیز های قلبم فیلم خاطراتت را مرور میکنیو این من هستم که به تماشای آن مینشیند و دود های دردش بعد از سوزاندن ریه ها به سفیدیه موهایش میرسد.زیبا ترین پارادوکس دنیاست داشتنت زمانی که نیستی. نداشتنت را به خواب میبرم و همانجا تمام غرورم را با غرق شدن در چشمانت فرو میریزم و آرزوی اخر نفسم را در بند تنت می کُشم.[من سال هاست در حسرت یک بار دیگر لمس تنت با گودی نوک انگشتانم مردمو چشمانت مرا به زندگی وا داشت!
- ۹۵۴
- ۲۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط