نفس های خاموش

نفس های خاموش


سکوتی مرگبار و عجیب فضا را پر کرده بود. شب بعد از عملیات جنازه ی کشته ها بر زمین بود.

ترس تمام وجودم را فرا گرفت. دیگر توان راه رفتن نداشتم. چشمم به پتویی افتاد. جلوتر رفتم، پتو را بالا زدم. یکی از بچه های خودمان با خیال راحت خوابیده بود. با خودم گفتم:

«حتماً جای امنی است» آرام کنارش خوابیدم و قسمتی از پتوی او را روی خودم کشیدم.

سحرگاه برای نماز بیدار شدم. چند بار او را صدا زدم اما جواب نداد. جلوتر رفتم پتو را از صورتش برداشتم باز هم صدایش کردم، حالت عجیبی داشت.


باورکردنی نبود. دستم را روی صورتش گذاشتم.

سرما در بدنم رسوخ کرد. تازه فهمیدم کسی که شب تا صبح را کنارش خواب بودم شهیدی بود که با وجود بدن بی روح و سردش، من زندگی را در نفس های خاموشش احساس می کردم. @bakeri_channel
دیدگاه ها (۱)

.

.

.

.

ازدواج اجباری

فرار من

یونا یهو روی پاهام یه دستی احساس کردم که داشت رون پام فشار ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط