21 Part
Part 21
" یک هفته بعد "
با صدای خدمتکار از خواب بلند شدم. درحال تمیز کردن اتاق بود.
خدمتکار: عذرمیخوام. به خاطر اینکه این ساعت، ساعت درست مرتب کردن اتاق بود، مجبور شدم شروع به کار کنم.
نیازی به توضیح نداشتم. به هرحال یه مهمون چند روزه ام. بلند شدم و رفتم بیرون. این اولین روزیه که اومدم بیرون. با چشمایی که زیرش تیره تیره شده بود، اطراف رو نگاه میکردم. مثل یه غریبه مزاحم. 5 کیلو وزن کم کردم و شکمم آب آب شده بود. یه مدت بود که پرخوری کرده بودم ولی حالا از شرش خلاص شدم. چیز خوبیه نه؟ نفسم به سختی بیرون میومد و چشمام که به خاطر گریه شدید میسوخت رو میمالیدم. به انگشتام که درحال لرزش بودن نگاه میکردم. کاملا نحیف شده بودن. حتی از اون روز بیشتر.
کشم رو از داخل جیبم در اوردم و موهام رو گوجه ای بستم.
ناگهان توی ذهنم به این فکر کردم. یانگ سو. یانگ سو. یانگ سو. سه بار تکرار شد. درسته این اولین باری نیست که یادش افتادم ولی حسی بهم میگه که درخطره. نکنه داره براش اتفاقی میوفته؟
جیهوپ: چیزی شده؟
ا/ت: منو برگردون.
جیهوپ: کجا؟
ا/ت: به خونه جونگ کوک برم گردون.
جهوپ: نمیشه که اصلا برای چی میخوای بری؟
ا/ت: اگه فقط بخوام یه درخواست ازت داشته باشم اینم اینه. من رو برگردون به اون خونه.
جیهوپ: چیزی اونجا داری؟
ا/ت: با ارزش ترین دارایی زندگیم اونجاست.
سرش رو انداخت پایین به مدت چند ثانیه فکر کرد. شاید دلش سوخت و وقتی سرش رو اورد بالا که قبول کرد.
جیهوپ: برو سوار ماشین شو. منم الان میام.
نیاز به آماده شدن نداشتم. با عجله رفتم سمت ماشین. سوار نشدم برای اینکه براش صبر کنم.
...
سوار ماشین شدیم. کل راه ذهنم درگیر یانگ سو بود. آره نمیتونم اونو اونجا رها کنم البته اگه زنده باشه. نمیتونم بزارم بلایی که سر من اومده به یه صورت دیگه سر اونم بیاد. میتونم این اتفاق رو مثل یه راز نگه دارم. میتونم خودم رو نابود کنم ولی نه یانگ سو نه.
از راهی رفتیم که خیلی زود رسیدیم. جیهوپ ( ا/ت اسمش رو قبلش پرسید ) اول پیاده شد تا با نگهبان ها حرف بزنه. هر ثانیه مثل این بود که خنجری وارد بدنم میشد. باید جلوی خودم رو میگرفتم. نباید ظاهرم چنین چیزی رو نشون میداد. ولی احساس ضعف شدید میکردم. انگار که زورم به هیچ کس نمیرسه. خیلی ناتوان ام و اینکه قراره چجوری با اون مرد روبه رو بشم. من کسیم که شکست خوردم. شکستی که آره قراره کل زندگیم رو تغییر بده و داده. هرموقع که میخندم نیرویی جلوم رو میگیره. به جاش درد کل وجودم رو میگیره و قلبم میفشاره.
...
لایک
♥️
" یک هفته بعد "
با صدای خدمتکار از خواب بلند شدم. درحال تمیز کردن اتاق بود.
خدمتکار: عذرمیخوام. به خاطر اینکه این ساعت، ساعت درست مرتب کردن اتاق بود، مجبور شدم شروع به کار کنم.
نیازی به توضیح نداشتم. به هرحال یه مهمون چند روزه ام. بلند شدم و رفتم بیرون. این اولین روزیه که اومدم بیرون. با چشمایی که زیرش تیره تیره شده بود، اطراف رو نگاه میکردم. مثل یه غریبه مزاحم. 5 کیلو وزن کم کردم و شکمم آب آب شده بود. یه مدت بود که پرخوری کرده بودم ولی حالا از شرش خلاص شدم. چیز خوبیه نه؟ نفسم به سختی بیرون میومد و چشمام که به خاطر گریه شدید میسوخت رو میمالیدم. به انگشتام که درحال لرزش بودن نگاه میکردم. کاملا نحیف شده بودن. حتی از اون روز بیشتر.
کشم رو از داخل جیبم در اوردم و موهام رو گوجه ای بستم.
ناگهان توی ذهنم به این فکر کردم. یانگ سو. یانگ سو. یانگ سو. سه بار تکرار شد. درسته این اولین باری نیست که یادش افتادم ولی حسی بهم میگه که درخطره. نکنه داره براش اتفاقی میوفته؟
جیهوپ: چیزی شده؟
ا/ت: منو برگردون.
جیهوپ: کجا؟
ا/ت: به خونه جونگ کوک برم گردون.
جهوپ: نمیشه که اصلا برای چی میخوای بری؟
ا/ت: اگه فقط بخوام یه درخواست ازت داشته باشم اینم اینه. من رو برگردون به اون خونه.
جیهوپ: چیزی اونجا داری؟
ا/ت: با ارزش ترین دارایی زندگیم اونجاست.
سرش رو انداخت پایین به مدت چند ثانیه فکر کرد. شاید دلش سوخت و وقتی سرش رو اورد بالا که قبول کرد.
جیهوپ: برو سوار ماشین شو. منم الان میام.
نیاز به آماده شدن نداشتم. با عجله رفتم سمت ماشین. سوار نشدم برای اینکه براش صبر کنم.
...
سوار ماشین شدیم. کل راه ذهنم درگیر یانگ سو بود. آره نمیتونم اونو اونجا رها کنم البته اگه زنده باشه. نمیتونم بزارم بلایی که سر من اومده به یه صورت دیگه سر اونم بیاد. میتونم این اتفاق رو مثل یه راز نگه دارم. میتونم خودم رو نابود کنم ولی نه یانگ سو نه.
از راهی رفتیم که خیلی زود رسیدیم. جیهوپ ( ا/ت اسمش رو قبلش پرسید ) اول پیاده شد تا با نگهبان ها حرف بزنه. هر ثانیه مثل این بود که خنجری وارد بدنم میشد. باید جلوی خودم رو میگرفتم. نباید ظاهرم چنین چیزی رو نشون میداد. ولی احساس ضعف شدید میکردم. انگار که زورم به هیچ کس نمیرسه. خیلی ناتوان ام و اینکه قراره چجوری با اون مرد روبه رو بشم. من کسیم که شکست خوردم. شکستی که آره قراره کل زندگیم رو تغییر بده و داده. هرموقع که میخندم نیرویی جلوم رو میگیره. به جاش درد کل وجودم رو میگیره و قلبم میفشاره.
...
لایک
♥️
۱۱.۸k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.