باران بودسرد بودشب بود
باران بود...سرد بود...شب بود...
دخترک کبریت نداشت...
کسی را نداشت...مسجدی ها می گفتند خدا را هم نداشت...
سرش پایین بود...چشمانش دنیا دنیا ماتم بود...روی گونه هایش باران بود...
دخترک گوشه ی خیابان با ترس تن می فروخت...
خسته بود...گرسنه بود...کبود بود...
همین که زمین خورد...تمام مردان شهر برای بلند کردنش جمع شدند...
دخترک همین یک بار...و برای اخرین بار بلند نشد...
رفت...تنش را برای این مردم گذاشت و رفت...
هیچ کس نگفت پدر نداشت...هیچ کس نگفت مادر داشت...
هیچ کس نگفت کار نداشت...خانه ی گرم نداشت...
هیچ کس نگفت نان نداشت...محبت نداشت...کسی را برای تکیه نداشت...
هیچ کس نگفت هیچ کس و هیچ چیز نداشت...
فقط نوزده سالش بود...تنها چیزی که داشت...یک عمر درد بود...یک روح زخمی بود...
دلش گرفته بود...دلش بی تاب
روزنامه های فردا نوشتند : ...
" فاحشه ای به طرز نکبت باری گوشه ی خیابان جان داد... "
دخترک راحت شد...
دخترک کبریت نداشت...
کسی را نداشت...مسجدی ها می گفتند خدا را هم نداشت...
سرش پایین بود...چشمانش دنیا دنیا ماتم بود...روی گونه هایش باران بود...
دخترک گوشه ی خیابان با ترس تن می فروخت...
خسته بود...گرسنه بود...کبود بود...
همین که زمین خورد...تمام مردان شهر برای بلند کردنش جمع شدند...
دخترک همین یک بار...و برای اخرین بار بلند نشد...
رفت...تنش را برای این مردم گذاشت و رفت...
هیچ کس نگفت پدر نداشت...هیچ کس نگفت مادر داشت...
هیچ کس نگفت کار نداشت...خانه ی گرم نداشت...
هیچ کس نگفت نان نداشت...محبت نداشت...کسی را برای تکیه نداشت...
هیچ کس نگفت هیچ کس و هیچ چیز نداشت...
فقط نوزده سالش بود...تنها چیزی که داشت...یک عمر درد بود...یک روح زخمی بود...
دلش گرفته بود...دلش بی تاب
روزنامه های فردا نوشتند : ...
" فاحشه ای به طرز نکبت باری گوشه ی خیابان جان داد... "
دخترک راحت شد...
- ۲.۴k
- ۰۷ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط