یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام

یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام

آرام وسرد گفت:که در طالع شما...

قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست

گفتم بگو مسافر من میرسد ؟ و یا...

با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!

گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها

آخر شروع کرد به تفسیر فال من...

با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا

اینجا فقط دو خط موازی نشسته است

یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا

انگار بی امان به سرم ضربه میزدند

یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟

گفتم درست نیست، از اول نگاه کن 

فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را....!!!
دیدگاه ها (۱۴)

باران بود...سرد بود...شب بود...                             ...

| تنگنا |مناطقی در زندگی وجود دارد که نامشان را تنگنا گذاشته...

آن ادمهایی که نماندند و انهایی که حمایت نکردند بزرگترین "است...

اشتباه نکن!فرصت دوباره نده..به کسی که خنجرش یک بار به مغز اس...

به نام خدا...پارت ۴

صحنه,پارت یازدهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط