معجزه عشق
معجزه عشق
روز بعد
از زبان دوت
انگاری مامان و بابا حالشون خوب نبود چون بهم میگفتن که من خوناشامم
دایانا : دیشب نزدیک بود من رو بکشی
آنیا : من و پدرت با چشم های خودمون دیدیم
دامیان : این بسته خون رو بگیر شاید گرسنت بشه برای همین این رو داشته باش وگرنه اخراج میشی
دایانا : و مایه شرم پدر میشی
دوت : ساکت
آنیا: اهههه....بسه بهتره که تمومش کنید سریع باشین مدرسه دیر میشه
دوت و دایانا : چشم
رفتیم سوار ماشین شخصی شدیم
رسیدیم مدرسه دیدم که کاترینا دستش روی قلبشه
ذهن کاترینا : چه معنی میده که من عاشق دوت باشم اصلا چرا من چرا اینجوری هستم خیلی خنگم
( نکته : چون دوت خوناشام میباشد حتی ذهن خوانم میتونه باشه )
ذهن کاترینا رو خوندم و چشم هام ۱۰۰ تا شد
دایانا : داداش خوبی وای برادرم از دست رفت داداشی بد بخت شدم
دیدم دایانا داره گرین میکنه گفتم : چی شده خواهر
دایانا : وای خوبی
دوت : اره چرا نباشم
دایانا : باشه......
دیدم تام هم اومد و دوباره دایانا کمی قرمز شد
تام : صبح بخیر دوت ساما و دایانا ساما
دایانا : س....س....س....سلام...
دوت : سلام میگم بک درخواستی ازت دارم
تام : بله دوت ساما
دوت : میشه باهم دوست باشیم تام
کاترینا : نه خیر برادرم با تو و خواهرت دوست نمیشه
دایانا : نگاه کن ....
دوت : خودم بلدم جوابش رو بدم
دایانا : ها.....
دوت : میگم امروز از دنده چپ بلند شدی خانم کاترینا
کاترینا : به تو هیچ ربطی....
بعدش من رفتم جلو یقش رو گرفتم : با یک دزموند درست حرف بزن
دایانا : اره تو کی هستی که به برادر من اینجوری بگی اگه اراده کنم اخراج میشی شاید هم برده وستالیس بشی
کاترینا : اگه میتونی انجام بده
دوت : خواهر آروم باش اگه نیاز باشه خودم انجام میدم
دایانا : اما برادر
دوت : خواهر به حرفم گوش کن
دیدم که ویلیام هم داره از ترس میلرزه
دوت: نگاه کن تام خواهرت بی ادبه تو به دل نگیر کمی باهاش شوخی کردیم که بدونه دفعه بعدی اینجوری بکنه هالا آروم باش
دایانا : خیلی هم جدی هستیم
ذهن دوت : خواهر فعلا بس کن این بد بخت داره از ترس خودش رو خیس میکنه
دایانا فکر کنم ذهن خوان باشه برای همین نوی ذهنم اینجوری گفتم دیدم که دایانا دستم رو گرفت و من رو برد به کلاس
دایانا : تو میدونی من ذهن خوانم
دوت : اره میدونم
دایانا : به هیچ کس نگو
دوت : باشه
پایان
روز بعد
از زبان دوت
انگاری مامان و بابا حالشون خوب نبود چون بهم میگفتن که من خوناشامم
دایانا : دیشب نزدیک بود من رو بکشی
آنیا : من و پدرت با چشم های خودمون دیدیم
دامیان : این بسته خون رو بگیر شاید گرسنت بشه برای همین این رو داشته باش وگرنه اخراج میشی
دایانا : و مایه شرم پدر میشی
دوت : ساکت
آنیا: اهههه....بسه بهتره که تمومش کنید سریع باشین مدرسه دیر میشه
دوت و دایانا : چشم
رفتیم سوار ماشین شخصی شدیم
رسیدیم مدرسه دیدم که کاترینا دستش روی قلبشه
ذهن کاترینا : چه معنی میده که من عاشق دوت باشم اصلا چرا من چرا اینجوری هستم خیلی خنگم
( نکته : چون دوت خوناشام میباشد حتی ذهن خوانم میتونه باشه )
ذهن کاترینا رو خوندم و چشم هام ۱۰۰ تا شد
دایانا : داداش خوبی وای برادرم از دست رفت داداشی بد بخت شدم
دیدم دایانا داره گرین میکنه گفتم : چی شده خواهر
دایانا : وای خوبی
دوت : اره چرا نباشم
دایانا : باشه......
دیدم تام هم اومد و دوباره دایانا کمی قرمز شد
تام : صبح بخیر دوت ساما و دایانا ساما
دایانا : س....س....س....سلام...
دوت : سلام میگم بک درخواستی ازت دارم
تام : بله دوت ساما
دوت : میشه باهم دوست باشیم تام
کاترینا : نه خیر برادرم با تو و خواهرت دوست نمیشه
دایانا : نگاه کن ....
دوت : خودم بلدم جوابش رو بدم
دایانا : ها.....
دوت : میگم امروز از دنده چپ بلند شدی خانم کاترینا
کاترینا : به تو هیچ ربطی....
بعدش من رفتم جلو یقش رو گرفتم : با یک دزموند درست حرف بزن
دایانا : اره تو کی هستی که به برادر من اینجوری بگی اگه اراده کنم اخراج میشی شاید هم برده وستالیس بشی
کاترینا : اگه میتونی انجام بده
دوت : خواهر آروم باش اگه نیاز باشه خودم انجام میدم
دایانا : اما برادر
دوت : خواهر به حرفم گوش کن
دیدم که ویلیام هم داره از ترس میلرزه
دوت: نگاه کن تام خواهرت بی ادبه تو به دل نگیر کمی باهاش شوخی کردیم که بدونه دفعه بعدی اینجوری بکنه هالا آروم باش
دایانا : خیلی هم جدی هستیم
ذهن دوت : خواهر فعلا بس کن این بد بخت داره از ترس خودش رو خیس میکنه
دایانا فکر کنم ذهن خوان باشه برای همین نوی ذهنم اینجوری گفتم دیدم که دایانا دستم رو گرفت و من رو برد به کلاس
دایانا : تو میدونی من ذهن خوانم
دوت : اره میدونم
دایانا : به هیچ کس نگو
دوت : باشه
پایان
۴.۶k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.