بهرام صادقی

زنده یاد "بهرام صادقی"، ملقب به "صهبا مقداری"، نویسنده و شاعر معاصر ایرانی، نویسنده داستان کوتاه و از مهم‌ترین چهره‌های جُنگ اصفهان، در ۱۵ دی ۱۳۱۵ خورشیدی، در نجف‌آباد دیده به جهان گشود.


▪نمونه داستان:
(۱)
قهوه خانه کنار خیابان از یکی دو تن مشتریان باقی مانده‌اش پذیرائی می‌کرد. آن‌ها چرت می‌زدند و سرفه می‌کردند و دور از هم نشسته بودند. دود… دود سیگار و چپق. شاگرد قهوه چی به گوشه‌ای رفته بود تا بازی همیشگی‌اش را از سر بگیرد: کاغذ رنگارنگی را به نخی می‌بست و آن را با سنجاق به پشت کت پیرمرد قوزی لالی که در حوالی قهوه خانه با سهره‌هایش فال می‌گرفت و شغلش همین بود می‌زد. این کار هر روز بار‌ها تکرار می‌شد و دیگر حتی خود پیرمرد قوزی هم خنده‌اش می‌گرفت، چون همه‌شان می‌دانستند که در این شهر کوچک و در این خیابان دورافتاده اگر مساله ی مضحکی وجود داشته باشد همین است. پیرمرد لال که سرما سیاه و خشکیده‌اش کرده بود به سهره‌های لاغر و بی‌حالش آب داد، چند قدم میان قهوه خانه راه رفت، دست‌هایش را با آتش گرم کرد و بی‌آنکه به روی خود بیاورد به خیابان رفت و باز به قهوه خانه برگشت تا همه ببینند که کاغذ رنگارنگ به دنبالش تکان می‌خورد، و آن وقت با خونسردی آن را کند و به حاضران نشان داد و همراه با لگدی که اشاراتی از دشنام‌های سخت به همراه داشت به سوی شاگرد قهوه چی پرتابش کرد.

(۲)
پدر گفت:
– آقای دکتر، برای رضای خدا بپرسید با چه کسی می‌خواهد حرف بزند.
در میان آن‌ها که دور تختخواب حلقه زده بودند زمزمه‌ای به آرامی برخاست و به زودی فرونشست:
– معلوم است، او که زن و بچه ندارد، چهل سال تنها زندگی کرده … وقتی آدمی مثل او باشد لابد می‌خواهد با پدر یا مادرش حرف بزند.
دکتر با حوصله و دقت حرف پیرمرد را برای سلمان تکرار کرد. یک لحظه همه چیز ساکت بود. سلمان با چهره مصیبت دیده و موهای جوگندمی و نگاه نامفهومش که اکنون به یک گوشه نامرئی اتاق خیره شده بود، همچنان مثل روز‌ها و ماه‌های پیش در بستر خود خفته بود. اما ناگهان لب‌هایش جنبید و صدایش شنیده شد:
– دلم می‌خواهد حرف بزنم، اما…
دکتر با تمام حواسش گوش خود را به لب‌های او نزدیک کرد و همانطور که خم شده بود دست‌هایش را از دو طرف مثل بال پرنده‌ای که می‌خواهد به زمین بنشیند در هوا تکان داد: همه را به سکوت فرا خواند و سرهای دیگران به جای آنکه پائین‌تر بیاید به بالا رفت و از هم فاصله گرفت (مثل گل بزرگ و سیاه و شومی که بشکفد). این بار هم دکتر نومیدانه قد راست کرد و دست‌هایش آهسته و لخت و سنگین به پهلو‌هایش چسبید. پس از سکوت، زمزمه چون پرنده‌ای نیمه جان در فضای اتاق پر می‌زد…
بار دیگر صدای گریه مادر سلمان برخاست.

(۳)
– “ببخشید، آقا! همین الان ماشین ما تصادف کرد. ما از خیلی دور می‌آئیم و الان از همین خیابان گذشتیم.‌ همان اتوبوسی بود که چند دقیقه پیش وارد این شهر شد. سر آن پیچ به یک درخت خورد. خدا رحم کرد و هیچکس طوری نشد. فقط ترسیدم… بله ترس. شاید هم تقصیر راننده نبود، چه می‌دانم، آخر دو شب است که نخوابیده و شاگردش متصل برایش آواز می‌خواند که خوابش نبرد… سرتان را درد آوردم؟ ببخشید، ببینید، تنها زن من کمی زخمی شده. من می‌خواهم ببینم پنبه و مرکورکرم و باند کجا پیدا می‌شود… دواخانه‌ای، دکتری، جائی که بشود پانسمان کرد… فقط کمی زخمی شده، همین، و آنهای دیگر؟ چطور بگویم، فقط خیلی ترسیده اند…”
– “معذرت می‌خواهم، آقا! من خیلی عجله دارم. گفتید آنجا تصادف کرد؟ الان آمدید؟ کمی زخمی شده؟ خدا بیامرزدش! وای که چه عمری کرد! معذرت می‌خواهم… چه روزگاری است. دکتر پیش پای شما در خانه ما بود. بله، البته معلوم بود که تمام می‌کند، همه تمام می‌کنند، آنجا توی آن درشکه. اما نگفت با چه کس می‌خواهد حرف بزند. تازه اگر هم می‌گفت چه فایده‌ای داشت، از کجا می‌توانستیم پیدایش کنیم، در حالی که خودش در این چهل سال نتوانسته بود پیدا کند؟ ولی شما… به هر حال او زن شماست… حق دارید، اگر بدوید شاید برسید. اما من وقت ندارم، باید دنبال تابوت بگردم و به سراغ مرده شور بروم. ببینید، راستی، یک قاری خوب نمی‌شناسید؟ باید به متوفیات هم خبر بدهم. آنهای دیگر ترسیده‌اند، همه‌شان، همین. ولی شما فقط به من کمک کنید که تابوت… قاری… فردا ختم بگیریم؟‌ ها؟ عقیده‌تان چیست؟”



گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
دیدگاه ها (۰)

بهرام صادقی

سه شعر از لیلا طیبی

بهرام صادقی

افضل وثوقی

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

قهوه های جاویدان ☕ قسمت ۹ از آخرین باری که با او دعوا کرده ب...

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط