قهوه های جاویدان
قهوه های جاویدان ☕
قسمت ۹
از آخرین باری که با او دعوا کرده بود ماه ها میگذشت و از آن پس حتی سری هم به او نزده بود ، گرچه او هنوز همان دیوانه ای بود که ساعت پنج صبح که میدانست تژا در حال قهوه خوردن یا درس خواندن در ایوان است ، منتظر می ایستاد تا کمی با او حرف بزند اما هیچ توجهی از طرفش دریافت نمیکرد .
دگر او هم توانی داشت ، نه ؟
هفته ها بود دگر زیر ایوان منتظر نمیایستاد اما تژا میدانست که اگر در خانه اش را بزند همچنان در خانه بر او گشوده بود .
آن شب در واقع به او پناه برده بود . وقتی آن دیوانه در را باز کرد ، از دیدن تژا خوشحال نشد بلکه ماتش برد . مات و مبهوت او مانده بود .
پس چندی او را به خانه دعوت کرد و گفت :« چه شد آخر ؟ مگر از من بیزار نبودی ؟» تژا ساکت ماند ، جوابی برایش نداشت . می خواست حرفی بزند که او گفت :« بارها با خودم گفتم که ای کاش مرا آدم به حساب می اوردی . ای کاش مرا میدی که همیشه سراپا گوش تو بودم اما تو ترجیح میدادی حرف هایت را به خودت بازگو کنی ، منم گفتم که شاید همانند همیشه مزاحمت هستم ، اما حال گویا که به مزاجت نمی خورد که روزی کسی دیوانه ات نباشد ، روزی کسی به دنبالت راه نیفتد . فکر میکنم به همین دلیل است که به اینجا آمدی . مگر نه ؟» در جوابش گفت :« ای کاش همینطور بود . ای کاش که در همین حد دغدغه مند بودم . من همیشه نیازمند کسی که سراپا گوشم باشد بودم ، اما هیچوقت کسی نبود ، تمام حرف هایت را روی کاغذ برای خودم مرور میکردم ، گاهی کسانی را میافتم که سالها بود مرا میشناختن اما حتی یکبار هم صدای مرا نشنیده بودند . من به تنهایی ، سکوت و کم حرفی عادت کرده بودم و دقیقا وقتی که نیاز به هم صحبت نداشتم تو به سراغم آمدی ، دقیقا وقتی که از داخل پوچ بودم آمدی . چه میکردم ؟ حال واقعا نیاز دارم ؟ نیاز به کسی که به من گوش فرا دهد . حرف دارم ، حرف های بسیار ... » کمی مکث کرد . او تا به حال به چهره ی آن مرد توجهی نکرده بود ، او چهره یک جالبی داشت ، موهای خرمایی ، دماغ کمی عقابی ، چهره ای استخوانی و ابروانی کمانی ، شبیه مردان دیارش بود . تازه داشت به او دقت میکرد . در همین حین بود که مرد با لبخندی سکوتش را شکست و گفت :« مایلی به کمی قهوه ؟»
..
..
..
قسمت ۹
از آخرین باری که با او دعوا کرده بود ماه ها میگذشت و از آن پس حتی سری هم به او نزده بود ، گرچه او هنوز همان دیوانه ای بود که ساعت پنج صبح که میدانست تژا در حال قهوه خوردن یا درس خواندن در ایوان است ، منتظر می ایستاد تا کمی با او حرف بزند اما هیچ توجهی از طرفش دریافت نمیکرد .
دگر او هم توانی داشت ، نه ؟
هفته ها بود دگر زیر ایوان منتظر نمیایستاد اما تژا میدانست که اگر در خانه اش را بزند همچنان در خانه بر او گشوده بود .
آن شب در واقع به او پناه برده بود . وقتی آن دیوانه در را باز کرد ، از دیدن تژا خوشحال نشد بلکه ماتش برد . مات و مبهوت او مانده بود .
پس چندی او را به خانه دعوت کرد و گفت :« چه شد آخر ؟ مگر از من بیزار نبودی ؟» تژا ساکت ماند ، جوابی برایش نداشت . می خواست حرفی بزند که او گفت :« بارها با خودم گفتم که ای کاش مرا آدم به حساب می اوردی . ای کاش مرا میدی که همیشه سراپا گوش تو بودم اما تو ترجیح میدادی حرف هایت را به خودت بازگو کنی ، منم گفتم که شاید همانند همیشه مزاحمت هستم ، اما حال گویا که به مزاجت نمی خورد که روزی کسی دیوانه ات نباشد ، روزی کسی به دنبالت راه نیفتد . فکر میکنم به همین دلیل است که به اینجا آمدی . مگر نه ؟» در جوابش گفت :« ای کاش همینطور بود . ای کاش که در همین حد دغدغه مند بودم . من همیشه نیازمند کسی که سراپا گوشم باشد بودم ، اما هیچوقت کسی نبود ، تمام حرف هایت را روی کاغذ برای خودم مرور میکردم ، گاهی کسانی را میافتم که سالها بود مرا میشناختن اما حتی یکبار هم صدای مرا نشنیده بودند . من به تنهایی ، سکوت و کم حرفی عادت کرده بودم و دقیقا وقتی که نیاز به هم صحبت نداشتم تو به سراغم آمدی ، دقیقا وقتی که از داخل پوچ بودم آمدی . چه میکردم ؟ حال واقعا نیاز دارم ؟ نیاز به کسی که به من گوش فرا دهد . حرف دارم ، حرف های بسیار ... » کمی مکث کرد . او تا به حال به چهره ی آن مرد توجهی نکرده بود ، او چهره یک جالبی داشت ، موهای خرمایی ، دماغ کمی عقابی ، چهره ای استخوانی و ابروانی کمانی ، شبیه مردان دیارش بود . تازه داشت به او دقت میکرد . در همین حین بود که مرد با لبخندی سکوتش را شکست و گفت :« مایلی به کمی قهوه ؟»
..
..
..
- ۲۶۳
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط