"18" دوروز دیگ قرار بود خاستگار بیاد. ازینا ک تو روضه ها
"18" دوروز دیگ قرار بود خاستگار بیاد. ازینا ک تو روضه ها فقط میان دنبال عروس!!
تو روضه های مامان بزرگم مادرش منو دیده بود و چن ماهی میشد هی میگف بیاد من ب مامانم میگفتم نه. آخرم گف بذار بیان اصن ببینیم چطورین چیکار باید کنیم تجربه بشه!!!
تو اون دو روز قشنگ خابام یادمه. هرشب میدیدم ک داود داره صدام میکنه منم دوسش دارم، ولی دارم با کس دیگه ازدواج میکنم و عذاب وجدان دارم!!
جواب زنگو اساشو نمیدادم. جمعه بعدازظهر رسید.
زنه با پسرو شوهرش اومدن. یه دسته گل خیلی بزرگ!
اصلن حواسم ب حرفاشون نبود. تو آخرین اس و قبل اومدن خاستگارا ب هرچی ک تو دنیا بود قسمم داده بود جواب رد بدم وگرنه خودشو میکشه تا آخر عمر عذاب وجدان بگیرم!!
عمرن این کارو نمیکرد، فیلم عاشقانه زیاد دیده بود!!
همه چی خوب بود از نظر 2تا خانواده. چایی بردمو نشستم ک بابام هی اشاره کرد پاشو برو. روبرو پسره بودمو غیرتی شده بود.
خداخاسته رفتم اتاقو گوشیمو نگا کردم. کلی زنگو اس داشتم، نصفش دوست صمیمیم شوکو بود. زنگیدم ک چیکارم داره، گف داود ازش خاسته، گف انقد گریه و داد زده بود صداش درنمیومد توروخدا یه زنگ بهش بزن.
زنگیدم، اصن نذاشت حرف بزنم. فقط داد میزدو التماس میکرد.
میخاستم گوش مالیش بدم اما خیلی زیاده روی کرده بودم...
از صداش گریم گرفت نتونستم حرف بزنم قط کردمو اس دادم ک باشه جواب منفی میدم.
حالا اگه مامان بابام میگفتن همه چی اوکیه من چیکار میکردم؟! عمرن نمیتونستم بگم کسیو دوس دارم.
مادره خاست ک پسرش باهام بحرفه اما بابام نذاشت گف ایشالا دفه بد!!
اونا ک رفتن همه نشستن حرف زدنو از خوبیاشون میگفتن. همه جوره اوکی بود. منم هیچ عیبی پیدا نمیکردم!!
با بابام ک زیاد راحت نبودم اون خودشم انگار کلن با خاستگارو دختر شوهر دادن مشکل داشت، این خودش خیلی خوب بود!
تنها بهونه ای ک پیدا کردم گفتم پسره زیادی قدبلندو گندست منو بزنن میرم تو شکمش، مستاجریم نمیرم!!
مامانم چون با مادر پسره دوس بود از خداش بود، ب بابام گفته بود اونم گف مجبورش نکن تازه 19سالشه چ خبره!!!
اصن عاشق بابام بودم!!
خیلی داودو اذیت کرده بودم...
ولی نمیدونم چرا ته دلم یه موجوده بدجنسی میخندیدو خوشال بود!!
نه از زجر دادن داود، ازینکه یه نفر تو دنیا بود که واقعن این همه دوسم داشت...
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
تو روضه های مامان بزرگم مادرش منو دیده بود و چن ماهی میشد هی میگف بیاد من ب مامانم میگفتم نه. آخرم گف بذار بیان اصن ببینیم چطورین چیکار باید کنیم تجربه بشه!!!
تو اون دو روز قشنگ خابام یادمه. هرشب میدیدم ک داود داره صدام میکنه منم دوسش دارم، ولی دارم با کس دیگه ازدواج میکنم و عذاب وجدان دارم!!
جواب زنگو اساشو نمیدادم. جمعه بعدازظهر رسید.
زنه با پسرو شوهرش اومدن. یه دسته گل خیلی بزرگ!
اصلن حواسم ب حرفاشون نبود. تو آخرین اس و قبل اومدن خاستگارا ب هرچی ک تو دنیا بود قسمم داده بود جواب رد بدم وگرنه خودشو میکشه تا آخر عمر عذاب وجدان بگیرم!!
عمرن این کارو نمیکرد، فیلم عاشقانه زیاد دیده بود!!
همه چی خوب بود از نظر 2تا خانواده. چایی بردمو نشستم ک بابام هی اشاره کرد پاشو برو. روبرو پسره بودمو غیرتی شده بود.
خداخاسته رفتم اتاقو گوشیمو نگا کردم. کلی زنگو اس داشتم، نصفش دوست صمیمیم شوکو بود. زنگیدم ک چیکارم داره، گف داود ازش خاسته، گف انقد گریه و داد زده بود صداش درنمیومد توروخدا یه زنگ بهش بزن.
زنگیدم، اصن نذاشت حرف بزنم. فقط داد میزدو التماس میکرد.
میخاستم گوش مالیش بدم اما خیلی زیاده روی کرده بودم...
از صداش گریم گرفت نتونستم حرف بزنم قط کردمو اس دادم ک باشه جواب منفی میدم.
حالا اگه مامان بابام میگفتن همه چی اوکیه من چیکار میکردم؟! عمرن نمیتونستم بگم کسیو دوس دارم.
مادره خاست ک پسرش باهام بحرفه اما بابام نذاشت گف ایشالا دفه بد!!
اونا ک رفتن همه نشستن حرف زدنو از خوبیاشون میگفتن. همه جوره اوکی بود. منم هیچ عیبی پیدا نمیکردم!!
با بابام ک زیاد راحت نبودم اون خودشم انگار کلن با خاستگارو دختر شوهر دادن مشکل داشت، این خودش خیلی خوب بود!
تنها بهونه ای ک پیدا کردم گفتم پسره زیادی قدبلندو گندست منو بزنن میرم تو شکمش، مستاجریم نمیرم!!
مامانم چون با مادر پسره دوس بود از خداش بود، ب بابام گفته بود اونم گف مجبورش نکن تازه 19سالشه چ خبره!!!
اصن عاشق بابام بودم!!
خیلی داودو اذیت کرده بودم...
ولی نمیدونم چرا ته دلم یه موجوده بدجنسی میخندیدو خوشال بود!!
نه از زجر دادن داود، ازینکه یه نفر تو دنیا بود که واقعن این همه دوسم داشت...
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
۱۴.۷k
۰۵ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.