سایه های عشق ۲

چویا: دوستت دارم
اشک هام بی صدا روی صورت دازای میچکید ناامیدی توی چشمام بود تازه میفهمم که زندگی همیشه عادلانه نیست تازه درک میکنم که من برای زندگیِ پر از خوشی متولد نشدم سرنوشت من چیزی نبود که میخواستم حالا فقط میتونستم به بدن بی جون و سرد دازای خیره بشم دستام به سختی از اغوشش جدا شد به سختی بلند شدم و روی پاهام ایستادم پذیرفتن مرگش برام سخت بود ولی چاره ای نبود به اکو نگاه کردم که با ناراحتی خیره شده اون از قبل میدونست که چه حسی دارم برای همین آروم کمکم کرد راه برم
اکو: چویا سان....
چویا: حالا نمیدونم چه غلطی بکنم....
به پشت سرم نگاه کردم
چویا: خواب های شیرین ببینی....
همین که اینو گفتم از هوش رفتم و دیگه چیزی جز سیاهی ندیدم

فلش بک "*

- فشارش کمی اومده پایین... حالش خوب میشه
اکو: ممنونم خانم
همینطور که شاخه ها با طوفانی که از بیرون میومد به پنجره ها میخورد و صدا های ناهموار کوچیکی ایجاد میکرد چویا از خواب بیدار شد زیر چشماش گود افتاده بود معلوم بود که گریه کرده احساس سنگینی شدید میکرد و خسته بود موهای نارنجیش توهم گره خورده بود و پریشان بود با چشمای اقیانوسیش به اطراف نگاه کرد زیرش نرم و گرم بود و فضا آروم بود ولی اینا اون حس همیشگی رو بهش منتقل نمیکرد
چویا: چه اتفاقی افتاد؟..
اکو: چویا سان بیدار شدید؟..
چویا به زن مو قرمز رو به روش نگاه کرد کمی تار میدید اما حس کرد اون اشناست
چویا: اون....


خوب عسلا اینم از این پارت ☆☆
شرط پارت بعدی: ۲۵ لایک
منتظر پارت بعدی باشید ♡
دیدگاه ها (۱)

سایه های عشق

سایه های عشق ۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط