داستانک؛ ✍برجی از آجرک
🌸مادر غرق در افکارش مشغول شستن ظرف ها بود؛ صدای جیغ زهرا، رشته افکارش را پاره کرد. ضربان قلبش بالا رفت. رنگش پرید. سراسیمه خودش را به اتاق زهرا رساند.
🍃_ زهرا جون مامان چی شده چرا جیغ میکشی؟
🌺زهرا صدای گریهاش را بالاتر برد. دست کوچک مشت کردهاش را محکم روی سرش کوبید. مادر که از گریه بیدلیل زهرا کلافه شده بود، او را در آغوش گرفت.
🍃_زهرا مامانی نمیخوای بگی چی شده؟
🌸زهرا نفس عمیقی کشید. دستی روی صورت اشک آلودش کشید و هق هق کنان گفت: «من نمیتونم آجرکام رو روی هم بچینم، همش میفتن روی زمین. دیروز هم اصلا نتونستم خونهسازی کنم. من هیچی بلد نیستم.»
🍃مادر، زهرا را محکمتر در بغل گرفت. گفت: خوب اشکال نداره دختر گلم دوباره سعی کن.
🌺_ نه، چند بار هم سعی کردم، اما نشد من اصلا نمیخوام دیگه بازی کنم.
🍃_اشکال نداره. دوست داری برات یه قصه قشنگ بگم؟
🌸_آخ جون، قصه.
🍃_یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روزی یه مورچه کوچولو داشت بیرون خونشون برای خودش بازی میکرد. یدفعه چشمش به دو تا دونه گندم افتاد. پیش خودش گفت: «آخ جون بهتر از این نمیشه.» رفت تا دونهها رو برداره و ببره خونشون، اما هر کاری کرد زورش نرسید. اومد بشینه یه جایی گریه کنه که یدفعه یاد حرف مامانش افتاد. همیشه بهش میگفت:« بچه گلم هیچ وقت دست از تلاش برندار، خودت رو قبول داشته باش. مطمئن باش با یه کم فکر، حتما موفق میشی.»
پیش خودش نشست فکر کرد؛ من چکار کنم که بتونم دونهها رو به خونه برسونم یدفعه فکری به ذهنش اومد: من دونهها رو یکی یکی می برم. اینجوری زورم میرسه . خیلی خوشحال شد که کم کم و با فکر و تلاش تونست موفق بشه. دونه ها رو برداشت و یکی یکی به خونشون برد. قصه ما به سر رسید. امیدواریم خانم کلاغه هم به خونش رسیده باشه.
🌸تو هم زهرا جون باید اول ببینی چرا آجرکات روی هم چیده نمیشن، شاید ترتیبشون درست نمیزاری باید فکر کنی تا مشکلت رو حل کنی نباید زود بگی من نمیتونم. مطمئنم دختر مامان خیلی تواناست. حالا برو بچین توانای مامان.
🍃زهرا از ذوق برقی در چشمانش دیده شد. احساس بهتری نسبت به خودش پیدا کرده بود. مادر در کنارش نشست و با تشویق و راهنمایی او برجی بزرگ چید.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍃_ زهرا جون مامان چی شده چرا جیغ میکشی؟
🌺زهرا صدای گریهاش را بالاتر برد. دست کوچک مشت کردهاش را محکم روی سرش کوبید. مادر که از گریه بیدلیل زهرا کلافه شده بود، او را در آغوش گرفت.
🍃_زهرا مامانی نمیخوای بگی چی شده؟
🌸زهرا نفس عمیقی کشید. دستی روی صورت اشک آلودش کشید و هق هق کنان گفت: «من نمیتونم آجرکام رو روی هم بچینم، همش میفتن روی زمین. دیروز هم اصلا نتونستم خونهسازی کنم. من هیچی بلد نیستم.»
🍃مادر، زهرا را محکمتر در بغل گرفت. گفت: خوب اشکال نداره دختر گلم دوباره سعی کن.
🌺_ نه، چند بار هم سعی کردم، اما نشد من اصلا نمیخوام دیگه بازی کنم.
🍃_اشکال نداره. دوست داری برات یه قصه قشنگ بگم؟
🌸_آخ جون، قصه.
🍃_یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روزی یه مورچه کوچولو داشت بیرون خونشون برای خودش بازی میکرد. یدفعه چشمش به دو تا دونه گندم افتاد. پیش خودش گفت: «آخ جون بهتر از این نمیشه.» رفت تا دونهها رو برداره و ببره خونشون، اما هر کاری کرد زورش نرسید. اومد بشینه یه جایی گریه کنه که یدفعه یاد حرف مامانش افتاد. همیشه بهش میگفت:« بچه گلم هیچ وقت دست از تلاش برندار، خودت رو قبول داشته باش. مطمئن باش با یه کم فکر، حتما موفق میشی.»
پیش خودش نشست فکر کرد؛ من چکار کنم که بتونم دونهها رو به خونه برسونم یدفعه فکری به ذهنش اومد: من دونهها رو یکی یکی می برم. اینجوری زورم میرسه . خیلی خوشحال شد که کم کم و با فکر و تلاش تونست موفق بشه. دونه ها رو برداشت و یکی یکی به خونشون برد. قصه ما به سر رسید. امیدواریم خانم کلاغه هم به خونش رسیده باشه.
🌸تو هم زهرا جون باید اول ببینی چرا آجرکات روی هم چیده نمیشن، شاید ترتیبشون درست نمیزاری باید فکر کنی تا مشکلت رو حل کنی نباید زود بگی من نمیتونم. مطمئنم دختر مامان خیلی تواناست. حالا برو بچین توانای مامان.
🍃زهرا از ذوق برقی در چشمانش دیده شد. احساس بهتری نسبت به خودش پیدا کرده بود. مادر در کنارش نشست و با تشویق و راهنمایی او برجی بزرگ چید.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۱k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.