خانه پدربزرگ را دوست داشتم

خانه پدربزرگ را دوست داشتم


ظهر که میشد بوی غذا تمام اتاق را پر می کرد.
آفتاب روی سفره ی مادربزرگ پهن می شد
و طعم غذا را دلچسب تر می کرد.

کاش آن وقتها هیچ وقت تمام نمی شد...
.
.
دیدگاه ها (۱۷)

.سراغم را بگیرکه دلم برای شنیدنِ صدای توو شنیدنِ اسمم از زبا...

روزها با فکر او دیوانه ام شب بیشتر هر دو دلتنگ همیم، اما من ...

⭐ شهامت میخواد ......سردت باشه...اما گرم لبخند بزنی...➖ ➖ ...

کنار تو بودن،طعم و حس و حالِ خاص خودش را دارد!مثل مزه ی گوجه...

یادِ خانم جان به خیر.همیشه میگفت غذا که میپزید حواستان به دو...

کاش هنوز نه سالم بود . سرم روی زانوی مادربزرگ بود که داشت بر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط