"فیک عشق ناخواسته"
"فیک عشق ناخواسته"
پارت32
پ.ا:چرا باید به تو بگم؟تو چیکارچی؟ نکنه عاشقشی؟(پوزخند)
جونگ کوک دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و به سمت پدر ا/ت حمله ور شد و گلوشو محکم گرفت.
کوک: چون اون سوآ منه(عربده و عصبانیت)
"ویوی ا/ت"
داشتم با مامانم صحبت میکردم که یهو یه صدایخیلی بلندی اومد که میگفت اون سوآ منه. اون صدای جونگ کوک بود. سریع پاشدم خواستم برم بالا که مامان دستمو گرفت.
م.ا: نه ا/ت همینجا بمون ممکن اتفاقی برات بیوفته(نگران)
ا/ت: اما بابا بالاست من نمیتونم اینجا باشم.
و بدون اینکه اجازه بدم مامانم چیزی بگه سریع رفتم بالا که دیدم دوتا گولاخ پشت دره اتاق کاره بابام وایسادن. رفتم سمتشون خواستم نزدیک در بشم که جلومو گرفتن.
ا/ت: به چه حقی جلومو گرفتین اینجا اتاقه بابای منه.
بادیگارد: متاسفیم خانوم اما دستور گرفتیم که اجازه ندیم کسی داخل بشه.
اونا یکم از در فاصله داشتن پس میتونستم خودم برم داخل. فک کردین اینجا میمونم عمرن. میخواستم وانمود کنم الکی حالم بده. همین که اومدم نقشمو اجرا کنم. در باز شدو جونگ کوک و بابام اومدن بیرون.
ب.ا: تو چرا اومدی بالا؟
ا/ت: نگرانت شدم که بلایی سرت بیاره(آروم)
ب.ا: نترس عزیزم چیزیم نیست. حالا هم بیاین بریم پایین.رفتیم پایین.
کوک: دیگه باید بریم.
ا/ت: اما...
جونگ کوک حرفشو قطع کرد و گفت
کوک: گفتم بریم(کمی عصبی)
دیگه چیزی نگفتم. از مامان بابام خداحافظی کردم. از خونمون اومدیم بیرون الان بهترین فرصت برای فرار بود یکی از بادیگاردا جای ماشینو تغییر داده بود و اونو اون ور تر پارک کرده بود. ماهم آروم تا اونجا قدم میزدیم.جونگ کوک از همه جلوتر بود.بیشتر بادیگاردا کنار اون بودن. منم از قصد اروم حرکت میکردم. خوش بختانه کسی هم حواسش به من نبود پس کارم راحت تر میشد. یه کوچولو که از بقیه عقب موندم سریع برگشتم و تا میتونستم دوییدم که یکی از بادیگاردا داد زدو گفت داره فرار میکنه. لعنت بهت. همشون افتادن دنبالم خیلی سختم بود.که از دستشون فرار کنم. خوب شد همشون نیومدن. وگرنه الان ۳۰تا گولاخ با جونگ کوک ۳۱ گولاخ دنبالم بودن. برای اینکه گمم کنن پیچیدم تو کوچه پس کوچه ها. دیگه نا نداشتم برگشتم پشتمو دیدم که دیدم کسی نیست. همونجور که نفس نفس میزدم دستمو رو زانو هام گذاشتم. وایی خیلی دوییدم. که یهو یه دستی روشونم گذاشته شد. جوری ترسیدم که ممکن بود همونجا غش کنم. ترس کله وجودمو گرفت.
کوک: جایی تشریف می برین؟
ا/ت: غلط کردم.(ترس)
"ویو جونگ کوک"
از لحنش معلوم بود ترسیده. برای اینکه دوباره فرار نکنه. انداختمش رو کولم هی وول میخورد.
کوک: اگه یه بار دیگه وول بخوری همینجا تیکه تیکت میکنم(ترسناک)
بعد از این حرفم اونم دیگه وول نخورد. نمیخواستم بترسونمش ولی دیگه چاره ای نداشتم....
پارت32
پ.ا:چرا باید به تو بگم؟تو چیکارچی؟ نکنه عاشقشی؟(پوزخند)
جونگ کوک دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و به سمت پدر ا/ت حمله ور شد و گلوشو محکم گرفت.
کوک: چون اون سوآ منه(عربده و عصبانیت)
"ویوی ا/ت"
داشتم با مامانم صحبت میکردم که یهو یه صدایخیلی بلندی اومد که میگفت اون سوآ منه. اون صدای جونگ کوک بود. سریع پاشدم خواستم برم بالا که مامان دستمو گرفت.
م.ا: نه ا/ت همینجا بمون ممکن اتفاقی برات بیوفته(نگران)
ا/ت: اما بابا بالاست من نمیتونم اینجا باشم.
و بدون اینکه اجازه بدم مامانم چیزی بگه سریع رفتم بالا که دیدم دوتا گولاخ پشت دره اتاق کاره بابام وایسادن. رفتم سمتشون خواستم نزدیک در بشم که جلومو گرفتن.
ا/ت: به چه حقی جلومو گرفتین اینجا اتاقه بابای منه.
بادیگارد: متاسفیم خانوم اما دستور گرفتیم که اجازه ندیم کسی داخل بشه.
اونا یکم از در فاصله داشتن پس میتونستم خودم برم داخل. فک کردین اینجا میمونم عمرن. میخواستم وانمود کنم الکی حالم بده. همین که اومدم نقشمو اجرا کنم. در باز شدو جونگ کوک و بابام اومدن بیرون.
ب.ا: تو چرا اومدی بالا؟
ا/ت: نگرانت شدم که بلایی سرت بیاره(آروم)
ب.ا: نترس عزیزم چیزیم نیست. حالا هم بیاین بریم پایین.رفتیم پایین.
کوک: دیگه باید بریم.
ا/ت: اما...
جونگ کوک حرفشو قطع کرد و گفت
کوک: گفتم بریم(کمی عصبی)
دیگه چیزی نگفتم. از مامان بابام خداحافظی کردم. از خونمون اومدیم بیرون الان بهترین فرصت برای فرار بود یکی از بادیگاردا جای ماشینو تغییر داده بود و اونو اون ور تر پارک کرده بود. ماهم آروم تا اونجا قدم میزدیم.جونگ کوک از همه جلوتر بود.بیشتر بادیگاردا کنار اون بودن. منم از قصد اروم حرکت میکردم. خوش بختانه کسی هم حواسش به من نبود پس کارم راحت تر میشد. یه کوچولو که از بقیه عقب موندم سریع برگشتم و تا میتونستم دوییدم که یکی از بادیگاردا داد زدو گفت داره فرار میکنه. لعنت بهت. همشون افتادن دنبالم خیلی سختم بود.که از دستشون فرار کنم. خوب شد همشون نیومدن. وگرنه الان ۳۰تا گولاخ با جونگ کوک ۳۱ گولاخ دنبالم بودن. برای اینکه گمم کنن پیچیدم تو کوچه پس کوچه ها. دیگه نا نداشتم برگشتم پشتمو دیدم که دیدم کسی نیست. همونجور که نفس نفس میزدم دستمو رو زانو هام گذاشتم. وایی خیلی دوییدم. که یهو یه دستی روشونم گذاشته شد. جوری ترسیدم که ممکن بود همونجا غش کنم. ترس کله وجودمو گرفت.
کوک: جایی تشریف می برین؟
ا/ت: غلط کردم.(ترس)
"ویو جونگ کوک"
از لحنش معلوم بود ترسیده. برای اینکه دوباره فرار نکنه. انداختمش رو کولم هی وول میخورد.
کوک: اگه یه بار دیگه وول بخوری همینجا تیکه تیکت میکنم(ترسناک)
بعد از این حرفم اونم دیگه وول نخورد. نمیخواستم بترسونمش ولی دیگه چاره ای نداشتم....
۳.۲k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.