«پارت 1»
«پارت 1»
در یکی از روز های بهار دختر قصه ما زهرا که بخاطر کار پدر به سفر میره مجبور میشه که به مدرسه شقایق انتقالی بگیره و از این موضوع خیلی ناراحت میشه ولی چون زهرا خیلی باهوشه تونست در روز اول خودشو تو دل معلم جا کنه و مبصر بشه که باعث حسادت برخی بچه ها بشه ولی زهرا اهمیت ختصی به ایپ موضوع نمیداد وقتی زنگ تفریح به صدا دراومد همه بچه ها به سمتی رفتن و زهرا دنبال جایی برای نشستن گشت تا آخر کتابش رو بخونه و بلاخره هم یه جای خوب پیدا کرد که نزدیک بوفه و زمین بازی بود شروع به خوندن کرد هنوز چند خط بیشتر نخونده بود که توپی به کتابش خورد و کتاب در چاله آبی افتاد و کاملا خیس شد زهرا که خیلی عصبانی شده بود سرش رو بلند کرد تا دنبال کسی که این کار و کرد بگرده که پسری قد بلند به سمتش اومد و ازش عذر خواهی کردولی زهرا که تعجب کرده بود ساکت نشست و با خودش گفت بی خیال که زنگ کلاس به صدا دراومد که دید همون پسر وارد کلاس شد سرمیز نشست و به درس گوش داد
••••••(زنگ آخر)••••••
زهرا که با عجله به سمت خونه میرفت و چند باری به چند نفر برخورد کرد که حواسش به یک نفر پرت شد
~چی... همون پسره است! اما اینجا چیکار میکنه؟!
با احتیاط به سمتش رفت که متوجه شد مقصد اون درون جنگل ممنوعه است با خودش فکر کرد
~من هنوز وقت دارم بهتره برم ببینم اوضاع از چه قراره
و اروم به سمتشون به راه افتاد وقتی به اونجا رسید اونا رو گم کرد
~وای نه! گمشون کردم
که با صدای بلندی که مثل کوبیدن دو چیز به هم بود به سمتی رفت و....
پایان💙
در یکی از روز های بهار دختر قصه ما زهرا که بخاطر کار پدر به سفر میره مجبور میشه که به مدرسه شقایق انتقالی بگیره و از این موضوع خیلی ناراحت میشه ولی چون زهرا خیلی باهوشه تونست در روز اول خودشو تو دل معلم جا کنه و مبصر بشه که باعث حسادت برخی بچه ها بشه ولی زهرا اهمیت ختصی به ایپ موضوع نمیداد وقتی زنگ تفریح به صدا دراومد همه بچه ها به سمتی رفتن و زهرا دنبال جایی برای نشستن گشت تا آخر کتابش رو بخونه و بلاخره هم یه جای خوب پیدا کرد که نزدیک بوفه و زمین بازی بود شروع به خوندن کرد هنوز چند خط بیشتر نخونده بود که توپی به کتابش خورد و کتاب در چاله آبی افتاد و کاملا خیس شد زهرا که خیلی عصبانی شده بود سرش رو بلند کرد تا دنبال کسی که این کار و کرد بگرده که پسری قد بلند به سمتش اومد و ازش عذر خواهی کردولی زهرا که تعجب کرده بود ساکت نشست و با خودش گفت بی خیال که زنگ کلاس به صدا دراومد که دید همون پسر وارد کلاس شد سرمیز نشست و به درس گوش داد
••••••(زنگ آخر)••••••
زهرا که با عجله به سمت خونه میرفت و چند باری به چند نفر برخورد کرد که حواسش به یک نفر پرت شد
~چی... همون پسره است! اما اینجا چیکار میکنه؟!
با احتیاط به سمتش رفت که متوجه شد مقصد اون درون جنگل ممنوعه است با خودش فکر کرد
~من هنوز وقت دارم بهتره برم ببینم اوضاع از چه قراره
و اروم به سمتشون به راه افتاد وقتی به اونجا رسید اونا رو گم کرد
~وای نه! گمشون کردم
که با صدای بلندی که مثل کوبیدن دو چیز به هم بود به سمتی رفت و....
پایان💙
۱.۴k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.