خوناشام من
خوناشام من
پارت 2
(ا.ت)
کای: آروم باش دختر این یه چیز کاملا عادیه
من: چطور آروم باشم وقتی همش دارم به این فکر میکنم که چطور بکشمش
الیس: پس باید تا آخر عمرت منتظر بمونی 😂
( دو هفته بعد)
دو هفته از اون روز گذشت و هر روز بین اکیپ ما و اکیپ جیمین دعوا بود با خیلی از بچه های کلاس رابطه خوبی داشتم چون تنها کسایی که جرات داشتن تو روی جیمین و اکیپش در بیان اکیپ ما بود
ملانی یکی از بچه های باحال کلاس اومد پیشم و چندتا کارت بهم داد
من: اينا چيه؟
ملانی: يه مهمونی گرفتم و این دعوتنامه ها مال تو و اکیپته خوشحال میشم بیاید
من: حتما میام
بعدش رفت پیش میز جیمین و چندتا کارت دعوت هم به اون داد جیمین با بدخلقی گفت: میدونی که ما اهل مهمونی نیستیم
من پریدم وسط: چیه نکنه چون ما هم دعوتیم میترسید 😂
پوزخندی زد و رو به ملانی گفت: حتما یه میز خالی برای ما نگه دار
ملانی سری تکون داد و رفت.
بعد از مدرسه از بچها خداحافظی کردم و رفتم خونه به مادرجون گفتم میخام برای مهمونی خرید کنم و اونم حسابی خوشحال شد آخه این چند هفته همش تو خونه بودم. از توی کمد يه دامن کوتاه مشکی،تاپ نیم تنه مشکی و یه بوت مشکی پوشیدم ريموت ماشینو برداشتم و رفتم به سمت مغازه
توی مغازه یه لباس سفید خوشگل نطرمو جلب کرد فروشنده رو صدا کردم و سایزمو بهش گفتم تا برام بیاره که یه صدایی از پشت سرم گفت: فکر نکنم همچين لباس زیبایی برای تو مناسب باشه
با تعجب برگشتم و با صورت نحس جیمین مواجه شدم(ندای نویسنده:خاک تو سرت کنم از خداتم باشه جیمینو ببینی) يه تیشرت سفید پوشیده بود و روش هم يه پیراهن سفید جذاب شده بود ولی قیافش چیزی از عوضی بودنش کم نمیکرد...
(پ.ن: دوستان ا.ت و جیمین وقتی تنها باشن به کره ای صحبت میکنن نه انگلیسی)
بهش عشق بورزید با تشکر💜😘
پارت 2
(ا.ت)
کای: آروم باش دختر این یه چیز کاملا عادیه
من: چطور آروم باشم وقتی همش دارم به این فکر میکنم که چطور بکشمش
الیس: پس باید تا آخر عمرت منتظر بمونی 😂
( دو هفته بعد)
دو هفته از اون روز گذشت و هر روز بین اکیپ ما و اکیپ جیمین دعوا بود با خیلی از بچه های کلاس رابطه خوبی داشتم چون تنها کسایی که جرات داشتن تو روی جیمین و اکیپش در بیان اکیپ ما بود
ملانی یکی از بچه های باحال کلاس اومد پیشم و چندتا کارت بهم داد
من: اينا چيه؟
ملانی: يه مهمونی گرفتم و این دعوتنامه ها مال تو و اکیپته خوشحال میشم بیاید
من: حتما میام
بعدش رفت پیش میز جیمین و چندتا کارت دعوت هم به اون داد جیمین با بدخلقی گفت: میدونی که ما اهل مهمونی نیستیم
من پریدم وسط: چیه نکنه چون ما هم دعوتیم میترسید 😂
پوزخندی زد و رو به ملانی گفت: حتما یه میز خالی برای ما نگه دار
ملانی سری تکون داد و رفت.
بعد از مدرسه از بچها خداحافظی کردم و رفتم خونه به مادرجون گفتم میخام برای مهمونی خرید کنم و اونم حسابی خوشحال شد آخه این چند هفته همش تو خونه بودم. از توی کمد يه دامن کوتاه مشکی،تاپ نیم تنه مشکی و یه بوت مشکی پوشیدم ريموت ماشینو برداشتم و رفتم به سمت مغازه
توی مغازه یه لباس سفید خوشگل نطرمو جلب کرد فروشنده رو صدا کردم و سایزمو بهش گفتم تا برام بیاره که یه صدایی از پشت سرم گفت: فکر نکنم همچين لباس زیبایی برای تو مناسب باشه
با تعجب برگشتم و با صورت نحس جیمین مواجه شدم(ندای نویسنده:خاک تو سرت کنم از خداتم باشه جیمینو ببینی) يه تیشرت سفید پوشیده بود و روش هم يه پیراهن سفید جذاب شده بود ولی قیافش چیزی از عوضی بودنش کم نمیکرد...
(پ.ن: دوستان ا.ت و جیمین وقتی تنها باشن به کره ای صحبت میکنن نه انگلیسی)
بهش عشق بورزید با تشکر💜😘
۲۷.۳k
۰۸ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.