فیک: سایت
فیک: سایت
part⁵
ویو جورجینیا
سفارشاشون رو بردم و به کار کردنم ادامه دادم
داشتم میزهای خالی رو تمیز میکردم که اونا بلند شدن
غذا شون رو خوردن و رفتن حساب کردن
منم رفتم سمت میزشون و داشتم ظرفاشون رو جمع میکردم که یکی زد به شونم و وقتی که برگشتم یکی از دوست های جولی رو دیدم
+کاریدارید؟
"میخواستم ازت بپرسم که کارت کی تموم میشه؟"
+ببخشید؟
"گفتم هر وقت که کارت تموم شد تا خونه برسونمت"
+اصلا نیازی نیست خودم میتونم برم
"خیلی دلم میخواد باهات آشنا شم،با خودم گفتم اینطوری تا خونه برسونمت قدم خوبی باشه"
+با من آشنا شی؟
"اره، اصلا یادم رفت خودمو معرفی کنم، من هکتور ام"
(دستش زو سمت جورجینیا دراز میکنه)
(جورجینیا باهاش دست میده)
+از دیدنت خوشبختم منم جورجینیام
هکتور:"میدونم،حالا کی کارت تموم میشه"
+خب من کارم ساعت ۱۱نیم تموم میشه
هکتور:"۱۱نیم؟خب منتظرت میمونم"
+خب بعدش باید رستوران رو جمع کنیم یه نیم ساعتی طول میکشه میشه۱۲ شب،خیلی طول میکشه، دیرت میشه
هکتور:"۱۲شب خیلی دیر"
+بزار برای یه روز دیگه
هکتور:"توی دانشگاه چطوره؟"
+دانشگاه؟
هکتور:"آره اونجا که دیگه کار نداری پس به کسی قول نده بامن بیا بعد دانشگاه بیرون"
+اعمم باشه
هکتور:"خیلی خوب پس من دیگه میرم"
+باش پس مواظب خودت باش
هکتور:"باشه تو هم همینطور"
ویو جورجینیا
اسم پسره هکتور بود
اولین بار بود که یه پسر دلش میخواست با هام آشنا بشه برای همین یکم برام عجیب بود
ولی دیگه بزرگ شدم پس تجربه جدید که ایرادی نداره
خوشحال شدم و از همین الان برای فردا ذوق دارم
گفتن اگه برای یه جیزی ذوق داشته باشی کنسله سعی کردم که ذوق نداشته باشم ولی نمیتونستم همش به فردا و اتفاق های که قراره بیوفته فکر میکردم
هکتور با دوستاش و جولی رفتن منم کار کردم
*ساعت ۱۱:۳۰ دیقه
ویو جورجینیا
شیفت کاریم تموم شد و نیم ساعت هم رستوران رو جمع کردیم که شد ۱۲ شب
رفتم لباسام. و عوض کردم و لباسای خودن رو پوشیدم و گوشیم رو برداشتم و از رستوران بیرون آمدم
توی ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودم که یکی آمد کنار وایساد
لباس مشکی پوشیده بود و ماسک هم زده بود، قد بلندی هم داشت
جز منو اون کسی توی ایستگاه نبود
ترسیدم که دزدی چیزی باشه برای همین گوشیم رو گذاشتم توی جیبم و چند قدمی ازش فاصله گرفتم و حواسم به کاراش بود
دستاش توی جیبش بودن برای همین نمیتونستم ببینم چی توی دستش هست
بعد چند دیقه اتوبوس آمد و سوار شدم
اتوبوس خالی بود و جز منو اون و راننده کسی نبود
من روی صندلی اتوبوس نشستم و اون مرده هم پشت سر من
حس عجیبی از اون مرد میگرفتم ولی خب تموم سعی ام رو کردم که بهش محل ندم آخه راننده اتوبوس هست و منو بخاطر اینکه زیاد سوار اتوبوس میشم میشناسه پسمشکلی نیست
ادامه دارد
part⁵
ویو جورجینیا
سفارشاشون رو بردم و به کار کردنم ادامه دادم
داشتم میزهای خالی رو تمیز میکردم که اونا بلند شدن
غذا شون رو خوردن و رفتن حساب کردن
منم رفتم سمت میزشون و داشتم ظرفاشون رو جمع میکردم که یکی زد به شونم و وقتی که برگشتم یکی از دوست های جولی رو دیدم
+کاریدارید؟
"میخواستم ازت بپرسم که کارت کی تموم میشه؟"
+ببخشید؟
"گفتم هر وقت که کارت تموم شد تا خونه برسونمت"
+اصلا نیازی نیست خودم میتونم برم
"خیلی دلم میخواد باهات آشنا شم،با خودم گفتم اینطوری تا خونه برسونمت قدم خوبی باشه"
+با من آشنا شی؟
"اره، اصلا یادم رفت خودمو معرفی کنم، من هکتور ام"
(دستش زو سمت جورجینیا دراز میکنه)
(جورجینیا باهاش دست میده)
+از دیدنت خوشبختم منم جورجینیام
هکتور:"میدونم،حالا کی کارت تموم میشه"
+خب من کارم ساعت ۱۱نیم تموم میشه
هکتور:"۱۱نیم؟خب منتظرت میمونم"
+خب بعدش باید رستوران رو جمع کنیم یه نیم ساعتی طول میکشه میشه۱۲ شب،خیلی طول میکشه، دیرت میشه
هکتور:"۱۲شب خیلی دیر"
+بزار برای یه روز دیگه
هکتور:"توی دانشگاه چطوره؟"
+دانشگاه؟
هکتور:"آره اونجا که دیگه کار نداری پس به کسی قول نده بامن بیا بعد دانشگاه بیرون"
+اعمم باشه
هکتور:"خیلی خوب پس من دیگه میرم"
+باش پس مواظب خودت باش
هکتور:"باشه تو هم همینطور"
ویو جورجینیا
اسم پسره هکتور بود
اولین بار بود که یه پسر دلش میخواست با هام آشنا بشه برای همین یکم برام عجیب بود
ولی دیگه بزرگ شدم پس تجربه جدید که ایرادی نداره
خوشحال شدم و از همین الان برای فردا ذوق دارم
گفتن اگه برای یه جیزی ذوق داشته باشی کنسله سعی کردم که ذوق نداشته باشم ولی نمیتونستم همش به فردا و اتفاق های که قراره بیوفته فکر میکردم
هکتور با دوستاش و جولی رفتن منم کار کردم
*ساعت ۱۱:۳۰ دیقه
ویو جورجینیا
شیفت کاریم تموم شد و نیم ساعت هم رستوران رو جمع کردیم که شد ۱۲ شب
رفتم لباسام. و عوض کردم و لباسای خودن رو پوشیدم و گوشیم رو برداشتم و از رستوران بیرون آمدم
توی ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودم که یکی آمد کنار وایساد
لباس مشکی پوشیده بود و ماسک هم زده بود، قد بلندی هم داشت
جز منو اون کسی توی ایستگاه نبود
ترسیدم که دزدی چیزی باشه برای همین گوشیم رو گذاشتم توی جیبم و چند قدمی ازش فاصله گرفتم و حواسم به کاراش بود
دستاش توی جیبش بودن برای همین نمیتونستم ببینم چی توی دستش هست
بعد چند دیقه اتوبوس آمد و سوار شدم
اتوبوس خالی بود و جز منو اون و راننده کسی نبود
من روی صندلی اتوبوس نشستم و اون مرده هم پشت سر من
حس عجیبی از اون مرد میگرفتم ولی خب تموم سعی ام رو کردم که بهش محل ندم آخه راننده اتوبوس هست و منو بخاطر اینکه زیاد سوار اتوبوس میشم میشناسه پسمشکلی نیست
ادامه دارد
۶.۳k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.