یکی داشت می رفت پایش به سکه ای خورد فکر کرد سکه طلاس

یکی داشت می رفت ....پایش به سکه ای خورد. فکر کرد سکه طلاست... نور کافی نبود،کاغذی را آتش زد تا آن را بهتر ببیند... دید که یک سکه دوریالی است...بعد دید کاغذی که آتش زده یک اسکناس هزار تومانی است...با خودش گفت چی رو بخاطر چی آتش زدم؟؟؟؟؟؟ این واقعیت زندگی خیلی از ما آدم هاست... اغلب چیزهای عظیم را به خاطر چیزهای بسیار کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم
دیدگاه ها (۶)

دیگر همه چیز عادی شد ....زمستان هم امد ....پاییز هم رفت ...ب...

مادرم پیامبری بودبا زنبیلی پر از معجزهبا اولین سوز سرماالنگو...

گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی هاح...

بہ سلامتـــــــے سگهاے ولگرد ڪہ بــــــا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط