دیگر همه چیز عادی شد

دیگر همه چیز عادی شد ....
زمستان هم امد ....
پاییز هم رفت ...
بس است دیگر ...
کافیست هرچه با زمان و فصل بازی کردیم ....
میخواهم اینبار بشکنی ....
بجای دل فاصله را ....
تا شاید دوباره ..
دو دست ...
دونگاه...
دو دل ..
و دو لب....که همگی تشنه اند به هم برسند .....
دیدگاه ها (۲)

مادرم پیامبری بودبا زنبیلی پر از معجزهبا اولین سوز سرماالنگو...

صـِـــدای مـَــــردانــِه اَت دلــــم را می لــَــرزانـددستـ...

یکی داشت می رفت ....پایش به سکه ای خورد. فکر کرد سکه طلاست.....

گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی هاح...

پارت : ۲۶

ᴘᴀʀᴛ23

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط