ادامه داستان با گذر یک سال با حالوهوای تازه اما همچنان

ادامه داستان با گذر یک سال، با حال‌وهوای تازه اما همچنان تاریک و احساسی:
پارت بعد:

یک سال گذشت.

خانه بزرگ، آرام‌تر از همیشه بود. صدای بازی‌های کودکانه در راهروها می‌پیچید.
جون سا، پسر کوچک ات و جونگکوک، حالا دو ساله شده بود. پاهای کوچکش محکم‌تر از قبل روی زمین می‌کوبید و با زبان کودکانه‌اش حرف‌هایی می‌زد که فقط مادر و پدرش می‌فهمیدند. هنوز پوشک داشت، اما وقتی می‌خندید، لبخندش درست شبیه ات بود...

ات روی صندلی کنار پنجره نشسته بود. نوری ملایم روی صورتش افتاده بود.
دستش را زیر چانه‌اش زده بود و دفترچه‌ای را ورق می‌زد. صدایش هنوز مثل قبل نبود. لکنت داشت.
اما دیگر جیغ نمی‌کشید. دیگر به دیوار مشت نمی‌زد.

چشمانش با دیدن جون سا که به سمتش دوید، برق زد.

– «مَـ...مَـما...ماما!»
– «جـ...جون سا...!»
هر دو خندیدند.

در همان لحظه، جونگکوک وارد اتاق شد. کت مشکی‌اش را درآورد و به صندلی انداخت. نگاهش روی ات قفل شد.
دختر هنوز آرام حرف می‌زد. هنوز گاهی کلمات را نصفه می‌گفت، اما حالا حداقل درد نداشت.

جونگکوک کنارش نشست. دستی روی موهایش کشید.
– «صدات... از همه چیز قشنگ‌تره... حتی با لکنت.»

ات سرش را پایین انداخت.
– «دی...دیگه... دارو... نـنمی‌خورم...»

کوک آرام زمزمه کرد:
– «می‌دونم. قوی‌تر شدی، ات. خیلی قوی‌تر.»

ات با انگشت کوچکش لبخند کشیده‌ای روی صورت جون سا کشید.
پسرک با ذوق خندید و با زبان بچه‌گانه‌اش گفت:
– «باباااا! مااااااااااااام!»

کوک به چشمان ات نگاه کرد.
– «ببین چطور بهت وابستس... درست مثل من.»

ات لبخند زد... آرام، خجالتی... مثل گذشته.

اما پشت این آرامش، زخمی بود که هنوز عمیق بود...
و سایه‌های گذشته هنوز به این خانه سر می‌زدند. شاید روزی... برگردند.
دیدگاه ها (۱۲)

امپراطور تاریک

عشقای من من نمیتونم فیک های تهکوک و.. بزارم ولی خب یکی از شم...

🕯️ پارت بعدی - تاریکی آرام نمی‌گیرد 🕯️اتاق سفید بود... دیوار...

ممنونم که گزارش میدید 🥲من سر تمام فیک ها اذیت میشم.. من میگم...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط