پارت بعدی تاریکی آرام نمیگیرد

🕯️ پارت بعدی - تاریکی آرام نمی‌گیرد 🕯️

اتاق سفید بود... دیوارهایش ترک نداشت، هیچ پنجره‌ای هم نبود. تنها روشنایی، از چراغ مهتابی ضعیفی بود که گاهی سوسو می‌زد. اَت روی تخت نشسته بود. چشم‌هایش بی‌روح‌تر از همیشه، با رد زخم هنوز تازه روی گردنش. دهانش باز بود، اما صدایی نداشت. گاهی سعی می‌کرد چیزی بگوید… ولی فقط صدای "هـ… هـ…" از حنجره‌اش درمی‌آمد. انگار زخم چاقو نه تنها بدنش را دریده بود، بلکه زبان و روحش را هم بُریده بود...

مربی تازه‌ای روبرویش ایستاده بود. زن میان‌سالی از روسیه که با لحن خشک و جدی، تمرینات گفتاردرمانی را شروع کرده بود.
ـ "با من تکرار کن: آ... آ..."
اَت لب زد… ولی چیزی درونش قل قل می‌کرد. دستانش می‌لرزید. نگاهش به آیینه افتاد. خودش را دید، زخم خورده، بی‌صدا، اسیر.

ناگهان دستش به گلدان روی میز خورد… پرت کرد! گلدان شکست. مربی جا خورد، اما اَت بی‌وقفه ادامه داد. صندلی را برداشت و به دیوار کوبید. کتاب را برداشت و به طرف مربی پرت کرد. نفس‌هایش تند شده بود. هر لحظه قرمزتر، عصبانی‌تر، و بی‌صدا… فقط جیغ می‌زد. جیغ‌های بی‌کلمه…
هیچ چیز برایش مهم نبود. دلش می‌خواست همه چیز را نابود کند. کنترل خشمش را از دست داده بود.

همان لحظه در باز شد و جونگکوک با صدای پای تند وارد شد.
ـ "ات؟ چه غلطی داری می‌کنی؟!"
ات با چشمانی پر از اشک و وحشت، فنجانی که کنارش بود را برداشت و به سمت کوک پرت کرد… بعدی بالش بود، بعدی سینی فلزی غذا.

جونگکوک شوکه فقط نگاه می‌کرد. کسی که عاشقش بود، حالا مثل یه بچه‌ی زخمی وحشی، از خودش دورش می‌کرد… ات نه تنها نمی‌توانست صحبت کند، بلکه دیگر نمی‌توانست احساساتش را کنترل کند… خشمش حالا جزئی از وجودش شده بود.

دو پرستار با عجله وارد شدند، یکی‌شان به کوک گفت:
ـ "آقا… لطفاً عقب برید. این ناتوانی واکنشی ناشی از ترومای عصبیه... باید بهش آرام‌بخش بزنیم!"

جونگکوک هنوز سرجاش ایستاده بود…
ات با آخرین توانش جیغ کشید…
و بعد، سوزن به بازویش فرو رفت… آرام‌بخش در خونش دوید…
چشم‌هایش سنگین شدند… دستانش بی‌جان کنار افتاد… و فقط لب‌هایش هنوز می‌لرزیدند… گویی می‌خواست بگوید:
"کمکم کن..."

جونگکوک با گام‌های آرام به سمتش رفت… پیشانی ات را بوسید و زیر لب زمزمه کرد:
ـ "قول می‌دم نجاتت بدم… حتی اگر خودم رو نابود کنم…"
دیدگاه ها (۲)

ادامه داستان با گذر یک سال، با حال‌وهوای تازه اما همچنان تار...

امپراطور تاریک

ممنونم که گزارش میدید 🥲من سر تمام فیک ها اذیت میشم.. من میگم...

نمیتونم حرف بزنم اما جیغ....

black flower(p,238)

( گناهکار ) ۸۰ part جیمین بازو های همسرش رو فشرد و گفت : به ...

( گناهکار ) ۱۰۳ part بالشت رو گوشه ای پرت کرد و دست تو جیب ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط