تویی که منو کامل میکنی...

سردی راهروی بیمارستان، بوی تند الکل و سکوتی که گهگاه با صدای پای پرستاری در هم می‌شکست، همه جا را فرا گرفته بود. چراغ‌های سفید و بی‌رحم سقف، همچون چشمان بیدار فرشتگان بی‌احساس، بر زمین می‌تابیدند و سایه‌های بلند صندلی‌ها و درهای بسته را بر کف سرامیکی می‌کشیدند.
پسرک آرام و بی‌صدا قدم برمی‌داشت. هر گام برایش سنگین‌تر از قبل بود، گویی بر دوش‌های نحیفش باری از اندوهی هزارساله افتاده بود.
دستش را بر دیوار سرد کشید، تا شاید تکیه‌گاهی باشد در میان لرزشی که بر تنش افتاده بود.

در آن سوی راهرو، پشت در شماره‌ی بیست‌وسه، معشوقه‌اش آرمیده بود؛ دختری که لبخندهایش همیشه بهار را به زندگی او می‌آورد، اما حالا به اجبار تختی فلزی و ملحفه‌ای بی‌روح، بی‌حرکت مانده بود.
تصادف، بی‌رحمانه بر پاهای ظریفش تاخته بود و او را از رقصیدن، از قدم زدن در کوچه‌های باران‌خورده، و از دویدن‌های شادمانه کنار پسرک، محروم ساخته بود.
پسر پیش از آنکه دست بر دستگیره بگذارد، لحظه‌ای مکث کرد.
قلبش به شدت می‌تپید. هزاران تصویر در ذهنش رژه می‌رفت: چشمان درخشان دختر هنگام خنده، نجواهای آرام نیمه‌شب، و دست‌های گرمی که همیشه پناهگاهش بودند.
ترس از دیدن غمی که شاید در نگاه او لانه کرده باشد، تیشه‌ای بود که بر جانش می‌خورد.
آهسته در را گشود.
نور ملایم چراغ بالای تخت، صورت رنگ‌پریده‌ی دختر را روشن می‌کرد. چشم‌هایش نیمه‌باز، همچون دو دریچه‌ی خسته اما هنوز زنده، بر جهان نگریسته بودند. لبخندی محو، شبیه پژواکی از گذشته، بر لبانش نشسته بود.
پسر نزدیک شد، گام‌هایش همچون نجواهای ترانه‌ای اندوهگین، بر سکوت اتاق نشست. دست او را گرفت؛ سرد بود اما هنوز همان دست، همان نوازش، همان زندگی.
دختر آرام سرش را بر بالش چرخاند. نگاهش سنگین بود، چنان که گویی بار جهان را در پلک‌هایش پنهان کرده باشد. صدایش آرام اما پر از خستگی در تارهایش لرزید:

_ آه... اومدی...؟

آرام اشکانش را پاک کرد.
نگاه مظلومش را به پسرک دوخت.

_چرا باید اینجوری باشه...؟

پسر دست او را محکم‌تر گرفت، انگار می‌خواست با فشار انگشتانش زندگی را دوباره در رگ‌های او جاری کند. صدایش آرام، پر از بغض اما قاطع بود:

ـ میدونم خسته‌ای... اما من اینجام… بذار بخشی از این بار رو به دوش بکشم...پروانه کوچولوی من...

چشمان دخترک پر از اشک شد. زمزمه کرد، چنان ضعیف که گویی کلماتش در میان نفس‌های لرزان گم می‌شد:

ـ فقط می‌ترسم روزی خستگی من، تورم خسته کنه...

پسر بی‌درنگ پاسخ داد، با لحنی که از اعماق وجودش می‌جوشید:

ـ خستگی تو خستگی من نیست، عشق منه... بذار هر روزت را با تمام ضعف و دردش، با تو قسمت کنم. چون تویی که منو کامل می‌کنی… حتی در این لحظه، حتی در همین خستگی...

_________________________________________________________________________

این یکی ی جوری شد... به بزرگی خودتون ببخشید... 😔👈👉
بعد از مدتها دست به قلم شدم... یکم طول میکشه گرم بشم...
این نوشتم ی جوری شد... انگار سرو ته نداشت... ولی واقعا دیگه مغزم نمی‌کشه...
سعیمو میکنم بیشتر تلاش کنم تا چیز بهتری برای ارائه دادن داشته باشم...
فعلا اینو داشته باشین... ببینم باید چه خاکی تو سرم بریزم... 🌚
دیدگاه ها (۱۳)

سکوت کتابخانه..

میان نور شمع ها...

دوستت داشت اما... (End)

وقتی دوستت داشت اما... ( p1 )

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط