میان نور شمع ها...
باران بهاری آرام روی پنجره ها ضرب گرفته بود...
نسیم ملایمی پرده هارا تکان میداد ، میان این سکوت دلنشین، مردی به ظاهر ساده اما شیکی نشسته بود ونگاهش را به شمع های نیمه سوخته ی روی میز دوخته بود...
پسرک چند قدم آن دور تر، آرام کنار فقسه ی کتاب ها ایستاده بود.
انگشتش روی جلد چرمی سر میخورد ،اما چشمانش گویی بر یک جمله ای ناتمام گیر کرده بود...
مرد نفسی عمیق کشید، صدای باران آرام روحش را نوازش میکرد...
سپس نگاهی به پسرک انداخت که بی صدا، همچون سایه ای در نور ملایم، ایستاده بود.
_ «همیشه انقدر دور می ایستی ؟»
پسرک لحظه ای مکث کرد، گویی درگیر فکر بود، اما پاسخی نداد.
انگشتان آرام از روی جلد کتاب سر خوردند؛ و بدون حتی نیم نگاهی، روی کاناپه نشست...
مرد لبخند محوی زد، انگار این سکوت را بهتر از هر کلمه ی دیگری میفهمید.
بلند شد، بدون عجله، کنار پسرک نشست و آرام کنار گوشش زمزمه کرد:
_ «گاهی فکر میکنم اگر فقط سکوت میکردم، شاید بیشتر شبیه به تو میشدم...»
پسرک آرام نگاهش را به او دوخت، چشمانش نرم اما محتاط، انگار که چیزی میان کلمات مرد میجستید.
لحظه ای گذر کرد، سس پسرک گفت:
«تو همیشه حرف های زیادی برای گفتن داری...»
مرد لبخند زد، اما اینبار کمی متفاوت تر، کمی نرم تر
_ «و تو همیشه حرف هایی داری که هیچ وقت نمیگی...!»
سکوتی میانشان نشست، اما از آن سکوت های سرد و دور نبود، بلکه سکوتی از جنس معنا و احساسات بود...
سکوتی که میانشان معنی داشت، سکوتی که هر چه بیشتر طول میکشید، قلب هایشان را نزدیک تر میکرد...
مرد انگشتان کشیده اش را آرام روی دست های پسرک گذاشت.
حس کرد که گرمای پوستش آرام اما قوی بود، پسرک نگاهش را پایین انداخت، اما دستش را عقب نکشید؛
باران همچنان میبارید، و در آن شب بهاری، میان نور شمع ها، دو نفر کناری هم بودند، بدون نیاز به هیچ کلمه ای...
نسیم ملایمی پرده هارا تکان میداد ، میان این سکوت دلنشین، مردی به ظاهر ساده اما شیکی نشسته بود ونگاهش را به شمع های نیمه سوخته ی روی میز دوخته بود...
پسرک چند قدم آن دور تر، آرام کنار فقسه ی کتاب ها ایستاده بود.
انگشتش روی جلد چرمی سر میخورد ،اما چشمانش گویی بر یک جمله ای ناتمام گیر کرده بود...
مرد نفسی عمیق کشید، صدای باران آرام روحش را نوازش میکرد...
سپس نگاهی به پسرک انداخت که بی صدا، همچون سایه ای در نور ملایم، ایستاده بود.
_ «همیشه انقدر دور می ایستی ؟»
پسرک لحظه ای مکث کرد، گویی درگیر فکر بود، اما پاسخی نداد.
انگشتان آرام از روی جلد کتاب سر خوردند؛ و بدون حتی نیم نگاهی، روی کاناپه نشست...
مرد لبخند محوی زد، انگار این سکوت را بهتر از هر کلمه ی دیگری میفهمید.
بلند شد، بدون عجله، کنار پسرک نشست و آرام کنار گوشش زمزمه کرد:
_ «گاهی فکر میکنم اگر فقط سکوت میکردم، شاید بیشتر شبیه به تو میشدم...»
پسرک آرام نگاهش را به او دوخت، چشمانش نرم اما محتاط، انگار که چیزی میان کلمات مرد میجستید.
لحظه ای گذر کرد، سس پسرک گفت:
«تو همیشه حرف های زیادی برای گفتن داری...»
مرد لبخند زد، اما اینبار کمی متفاوت تر، کمی نرم تر
_ «و تو همیشه حرف هایی داری که هیچ وقت نمیگی...!»
سکوتی میانشان نشست، اما از آن سکوت های سرد و دور نبود، بلکه سکوتی از جنس معنا و احساسات بود...
سکوتی که میانشان معنی داشت، سکوتی که هر چه بیشتر طول میکشید، قلب هایشان را نزدیک تر میکرد...
مرد انگشتان کشیده اش را آرام روی دست های پسرک گذاشت.
حس کرد که گرمای پوستش آرام اما قوی بود، پسرک نگاهش را پایین انداخت، اما دستش را عقب نکشید؛
باران همچنان میبارید، و در آن شب بهاری، میان نور شمع ها، دو نفر کناری هم بودند، بدون نیاز به هیچ کلمه ای...
- ۴.۸k
- ۳۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط