پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد

پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد.
اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد.

شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند.
شاه اسیر را بخشید.

وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت:
ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.

پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
دیدگاه ها (۲)

😔

خدایش تا حالا اینجوری خسته نشده بودم. امروز خیلی خسته شدم خی...

.بیشترین افسوس زندگی ام را زمانی خوردم که فهمیدم،"آدم ها خیل...

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتشی نزدیک می شد و برمی گشت!پر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط