شب دردناک
( شب دردناک )
پارت ۲۵
قدم برداشت رو پله ها و به سمته اتاق جونکوک میرفت ناگهان خرگوش جونکوک را دید که و گفت ... ات : یاااااا خدااا این یک بانی کوچولو هست
از رو زمین بلندش کرد و بوسی رو سرش گذاشت همیشه یک خرگوش رو دوست داشت ولی هیچ وقت از نزدیک ندیده بودش دوباره گذاشت رو زمین و خرگوشه سمته پله ها به سمته پایین رفت
دختره قدم برداشت سمته اتاق جونکوک تقی به در زده و با شنیدن صدای جونکوک وارد اتاق شد پسره را دید که جلو پنچره ایستاده بود دست تو جیب نگاهش رو به ات دوخت ات هم دست به س*ینه ایستاد
ات : چیکارم داری
جونکوک نگاهش را به دختره دوخت و سمتش قدم برداشت کم کم نزدیک اش قدمی فاصله بین آن دو نفر بود که جونکوک ایستاد
جونکوک: کی به صاحبه خودش میگه چیکارم داری
دختره بهش بر خورد و زود گفت
ات : کی تو صاحبه من هستی؟
جونکوک: وقتی تو عروسک من باشی پس منم میشم صاحبه تو
ات : میگه کمی چرت و پرت بگی
دختره چرخید سمته در دستش را گذاشت رو دست گیره در جونکوک بهش نزدیک شد و دستش را گذاشت رو در خیلی بهش نزدیک شد دختره نفس عميقی کشید و سمته جونکوک چرخید ... جونکوک دست دیگه اش را هم گذاشت رو در و بینه دست و در دختره را گرفت
جونکوک: وقتی کاری که بهت میگم رو انجام ندی باید امشب رو یادت بیاد
دختره زود به جونکوک نگاه کرد و گفت
ات : چی میگی ... تو
جونکوک صورتش را نزدیک کرد دختره زود به سمته راست نگاه کرد
ات : چی از جونم میخواهی ...
جونکوک آروم صورتش را نزدیک گ*ردن ات کرد و گفت...... جونکوک: خودت رو
ات : هیچی نمیتونی ازم بگیری
جونکوک: چرا خب میتونیم برایه یه دختر چی مهمه ؟
ات هیچ حرفی نزد و سکوت کرد جونکوک دستش را برد سمته دست گیره در و در را قفل کرد همان صدا باعث ترسه دختره شد زود گفت ... ات : نمیتونی ... نمیتونی
با آن صدا لرزاند نمیتوانست حرف بزنه ...
جونکوک: برو سمته تخت ...
ات : نمیرم ..
جونکوک کمی از تخته فاصله گرفت و هولش داد سمته تخت دختره افتاد رو زمین و موهایش رو صورت اش ریخته شد اشک هایش جاری شدن و با التماس به جونکوک نگاه کرد با همان گریه و صدا گریه گفت ...
ات : خواهش میکنم نکن
جونکوک عصبی تر شد و سمته ات رفت موهاش را در دست هایش گرفت و سمت تخت کشوند از رو زمین بلندش کرد و موهایش را رها کرد با غضب گفت
جونکوک: درش بیار
دختره با ترس بهش خیره شد ولی همان زبان اش باعث این همه درد بود پس گفت
ات : نه خیرم اگه بهم دست بزنی داد میزنم
چون قدمی بهش نزدیک شد و دختره به زمین خیره شد جونکوک با کمی صدا بلند گفت
پارت ۲۵
قدم برداشت رو پله ها و به سمته اتاق جونکوک میرفت ناگهان خرگوش جونکوک را دید که و گفت ... ات : یاااااا خدااا این یک بانی کوچولو هست
از رو زمین بلندش کرد و بوسی رو سرش گذاشت همیشه یک خرگوش رو دوست داشت ولی هیچ وقت از نزدیک ندیده بودش دوباره گذاشت رو زمین و خرگوشه سمته پله ها به سمته پایین رفت
دختره قدم برداشت سمته اتاق جونکوک تقی به در زده و با شنیدن صدای جونکوک وارد اتاق شد پسره را دید که جلو پنچره ایستاده بود دست تو جیب نگاهش رو به ات دوخت ات هم دست به س*ینه ایستاد
ات : چیکارم داری
جونکوک نگاهش را به دختره دوخت و سمتش قدم برداشت کم کم نزدیک اش قدمی فاصله بین آن دو نفر بود که جونکوک ایستاد
جونکوک: کی به صاحبه خودش میگه چیکارم داری
دختره بهش بر خورد و زود گفت
ات : کی تو صاحبه من هستی؟
جونکوک: وقتی تو عروسک من باشی پس منم میشم صاحبه تو
ات : میگه کمی چرت و پرت بگی
دختره چرخید سمته در دستش را گذاشت رو دست گیره در جونکوک بهش نزدیک شد و دستش را گذاشت رو در خیلی بهش نزدیک شد دختره نفس عميقی کشید و سمته جونکوک چرخید ... جونکوک دست دیگه اش را هم گذاشت رو در و بینه دست و در دختره را گرفت
جونکوک: وقتی کاری که بهت میگم رو انجام ندی باید امشب رو یادت بیاد
دختره زود به جونکوک نگاه کرد و گفت
ات : چی میگی ... تو
جونکوک صورتش را نزدیک کرد دختره زود به سمته راست نگاه کرد
ات : چی از جونم میخواهی ...
جونکوک آروم صورتش را نزدیک گ*ردن ات کرد و گفت...... جونکوک: خودت رو
ات : هیچی نمیتونی ازم بگیری
جونکوک: چرا خب میتونیم برایه یه دختر چی مهمه ؟
ات هیچ حرفی نزد و سکوت کرد جونکوک دستش را برد سمته دست گیره در و در را قفل کرد همان صدا باعث ترسه دختره شد زود گفت ... ات : نمیتونی ... نمیتونی
با آن صدا لرزاند نمیتوانست حرف بزنه ...
جونکوک: برو سمته تخت ...
ات : نمیرم ..
جونکوک کمی از تخته فاصله گرفت و هولش داد سمته تخت دختره افتاد رو زمین و موهایش رو صورت اش ریخته شد اشک هایش جاری شدن و با التماس به جونکوک نگاه کرد با همان گریه و صدا گریه گفت ...
ات : خواهش میکنم نکن
جونکوک عصبی تر شد و سمته ات رفت موهاش را در دست هایش گرفت و سمت تخت کشوند از رو زمین بلندش کرد و موهایش را رها کرد با غضب گفت
جونکوک: درش بیار
دختره با ترس بهش خیره شد ولی همان زبان اش باعث این همه درد بود پس گفت
ات : نه خیرم اگه بهم دست بزنی داد میزنم
چون قدمی بهش نزدیک شد و دختره به زمین خیره شد جونکوک با کمی صدا بلند گفت
- ۲۵.۸k
- ۰۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط