✔ رمان عاشقانه از سوریه تا منا❣
✔ #رمان_عاشقانه_از_سوریه_تا_منا❣
#قسمت_بیست_و_ششم
یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕 صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برایم اضطراب آور بود و می دانستم اتفاقی افتاده.😔 بیشتر نگران بچه بودم. به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی را حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی به آن داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.😍 گاهی با او حرف می زدم و برایش قصه یا لالایی می گفتم. برایش قرآن می خواندم و مداحی و مولودی می گذاشتم و با بچه به آن گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش می شود و شوق و عجله ی او از من بیشتر است برای به دنیا آمدن. چشمانم را روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آرام درب اتاق را باز کرد و تلویزیون اتاق را خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچکی برای اتاق گرفته بودند. درب کمد را باز کرد و آرام کوله را درآورد. قلبم فرو ریخت.💔 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کند خوابم. "پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 " قطره اشکی از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا آمد. کمکم کرد روی تخت بنشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها را به من می خوراند و لابه لای آن بعضی را توی دهان خودش می گذاشت که مرا اذیت کند. دوست نداشتم از غمم باخبر شود اما... امان از لب و لوچه ی آویزان😔
ــ چی شده قربون چشمات؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟
ــ نه چیزی نیست.😐
ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی گلم؟ بگو ببینم چی تو دلته؟
سینی غذا را پس زدم و خودم را به سمت او کشاندم و توی بغلش جا گرفتم. بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتی اش احتیاج داشتم.
ــ صالح؟!😔
ــ جانِ صالح؟
ــ چیزی از من پنهون کردی؟
ــ مثلا چی خانومم؟😕
آرام خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نگاه پر بغضم به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پایش را گم کرده بود. باید به او می فهماندم که خودش را اذیت نکند. دستش را گرفتم و انگشتر فیروزه را توی انگشتش چرخاندم.
ــ من می دونم...
نگاهی گذرا به چشمانش انداختم و سربه زیر گفتم:
ــ کی میری؟
انگار نمی توانست حرفی بزند. دستش رافشردم و گفتم:
ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. آخه تازگیا یه تکون های ریزی می خوره. یه چیزی مثل نبض زدن.❤ ️
اشک توی چشم هایش جمع شده بود. بلند شد و رفت کنار پنجره. آنرا باز کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جانی کرد و گفت:
ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟
ــ اونش مهم نیست. کی میری؟
ــ بعد از سال تحویل.
ــ امروز چندمه؟
ــ بیست و هفتم.
پوفی کشیدم و گفتم:
ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم.
ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...
صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم:
ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب حضرت زینب رو چی بدم؟
نوک انگشتم را بوسید و سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکید و توی تنهایی تاتوانستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : #خانم_طاهره_ترابی
#داستان #رمان_عاشقانه #داستان_مذهبی #رمان_مذهبی
#ازدواج #منا #سوریه #ازدواج #اصلاح_سبک_زندگی
#هر_روز_یک_قسمت_از_داستان #تمدن_نوین
#قسمت_بیست_و_ششم
یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕 صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برایم اضطراب آور بود و می دانستم اتفاقی افتاده.😔 بیشتر نگران بچه بودم. به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی را حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی به آن داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.😍 گاهی با او حرف می زدم و برایش قصه یا لالایی می گفتم. برایش قرآن می خواندم و مداحی و مولودی می گذاشتم و با بچه به آن گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش می شود و شوق و عجله ی او از من بیشتر است برای به دنیا آمدن. چشمانم را روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آرام درب اتاق را باز کرد و تلویزیون اتاق را خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچکی برای اتاق گرفته بودند. درب کمد را باز کرد و آرام کوله را درآورد. قلبم فرو ریخت.💔 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کند خوابم. "پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 " قطره اشکی از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا آمد. کمکم کرد روی تخت بنشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها را به من می خوراند و لابه لای آن بعضی را توی دهان خودش می گذاشت که مرا اذیت کند. دوست نداشتم از غمم باخبر شود اما... امان از لب و لوچه ی آویزان😔
ــ چی شده قربون چشمات؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟
ــ نه چیزی نیست.😐
ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی گلم؟ بگو ببینم چی تو دلته؟
سینی غذا را پس زدم و خودم را به سمت او کشاندم و توی بغلش جا گرفتم. بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتی اش احتیاج داشتم.
ــ صالح؟!😔
ــ جانِ صالح؟
ــ چیزی از من پنهون کردی؟
ــ مثلا چی خانومم؟😕
آرام خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نگاه پر بغضم به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پایش را گم کرده بود. باید به او می فهماندم که خودش را اذیت نکند. دستش را گرفتم و انگشتر فیروزه را توی انگشتش چرخاندم.
ــ من می دونم...
نگاهی گذرا به چشمانش انداختم و سربه زیر گفتم:
ــ کی میری؟
انگار نمی توانست حرفی بزند. دستش رافشردم و گفتم:
ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. آخه تازگیا یه تکون های ریزی می خوره. یه چیزی مثل نبض زدن.❤ ️
اشک توی چشم هایش جمع شده بود. بلند شد و رفت کنار پنجره. آنرا باز کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جانی کرد و گفت:
ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟
ــ اونش مهم نیست. کی میری؟
ــ بعد از سال تحویل.
ــ امروز چندمه؟
ــ بیست و هفتم.
پوفی کشیدم و گفتم:
ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم.
ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...
صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم:
ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب حضرت زینب رو چی بدم؟
نوک انگشتم را بوسید و سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکید و توی تنهایی تاتوانستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : #خانم_طاهره_ترابی
#داستان #رمان_عاشقانه #داستان_مذهبی #رمان_مذهبی
#ازدواج #منا #سوریه #ازدواج #اصلاح_سبک_زندگی
#هر_روز_یک_قسمت_از_داستان #تمدن_نوین
۷.۴k
۲۷ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.