✔ رمان عاشقانه از سوریه تا منا❣
✔ #رمان_عاشقانه_از_سوریه_تا_منا❣
#قسمت_بیست_و_پنجم
صالح دیوانه ام کرده بود.😫 نمی گذاشت درست و حسابی حتی توی محیط منزل راه بروم. دکتر رفته بودم و استراحت مطلق تجویز کرده بود. می گفت جنین در حالت خوب و عادی قرار ندارد و با تلنگری احتمال سقط وجود داشت.😔 من نمی ترسیدم. اولین تجربه ام بود و حس خاصی نداشتم. چشم صالح را که دور می دیدم بلند می شدم و کمی اتاق را مرتب می کردم. یکبار غذا درست کردم و از بوی غذا تا توانستم بالا آوردم. تنها بودم و از فرصت استفاده کردم. سلما پایگاه رفته بود و زهرابانو هم به خرید...
صالح که از سرکار بازگشت و حال مرا دید خیلی عصبانی شد. از آن به بعد سلما و زهرابانو شیفت عوض می کردند و کنار من بودند. در واقع نگهبانم بودند از جانب صالح...😒 خودش که از سر کار بازمی گشت همه ی کارها را به عهده می گرفت و از کنارم جُم نمی خورد. حالم بهتر بود اما هنوز استراحت مطلق بودم. صالح دوست داشت هرچه زودتر جنسیت بچه مشخص شود. می گفت«اصلا برام فرقی نداره پسر باشه یا دختر... فقط دلم می خواد زودتر براش لباس و وسیله بخرم»
ــ خب صالح جان هم دخترونه بخر هم پسرونه😊
اخم می کرد و می گفت:
ــ اسراف میشه خانومم. تو که می دونی این کارا تو مرامم نیست.
یک روز به اصرار خودش مرا به دکتر برد برای تشخیص جنسیت. بماند که با چه مکافاتی تا آنجا رفتیم و حساسیت صالح در رانندگی و راه رفتن من😫
دکتر که پرونده را دید ابرویی بالا انداخت و گفت:
ــ هنوز که خیلی زوده😒
ــ اشکالی نداره خانوم دکتر... اگه ضرری برای بچه نداره لطفا امتحان کنید شاید مشخص شد.😊
دکتر هم در سکوت و با کمی غرولند کارش را انجام داد. هر چه سعی کرد نتوانست جنسیت را بفهمد. با کمی اخم گفت:
ــ آقای محترم گوش نمیدید... خانومتونو با این حالش آوردید اینجا که چی؟ 😒 هنوز زوده برا جنسیت. حداقل تا یه ماه دیگه مشخص نیست. فقط بدونید بچه سالمه.😡
توی راه بازگشت، صالح خندید و گفت:
ــ پدر صلواتی چه لجی هم داره.😜
و خطاب به شکمم گفت:
ــ نمی شد نشون بدی که کاکل به سری یا چادر زری؟😂 😍 ولی مهدیه باید دکترتو عوض کنی. با طرز برخوردشو اخم و تَخمی که داشت بهت استرس وارد می کنه. دکتر باید خوش اخلاق باشه...😒
ادامه دارد...
✍ نویسنده : #خانم_طاهره_ترابی
#داستان #رمان_عاشقانه #داستان_مذهبی #رمان_مذهبی
#ازدواج #منا #سوریه #ازدواج #اصلاح_سبک_زندگی
#هر_روز_یک_قسمت_از_داستان #تمدن_نوین
#قسمت_بیست_و_پنجم
صالح دیوانه ام کرده بود.😫 نمی گذاشت درست و حسابی حتی توی محیط منزل راه بروم. دکتر رفته بودم و استراحت مطلق تجویز کرده بود. می گفت جنین در حالت خوب و عادی قرار ندارد و با تلنگری احتمال سقط وجود داشت.😔 من نمی ترسیدم. اولین تجربه ام بود و حس خاصی نداشتم. چشم صالح را که دور می دیدم بلند می شدم و کمی اتاق را مرتب می کردم. یکبار غذا درست کردم و از بوی غذا تا توانستم بالا آوردم. تنها بودم و از فرصت استفاده کردم. سلما پایگاه رفته بود و زهرابانو هم به خرید...
صالح که از سرکار بازگشت و حال مرا دید خیلی عصبانی شد. از آن به بعد سلما و زهرابانو شیفت عوض می کردند و کنار من بودند. در واقع نگهبانم بودند از جانب صالح...😒 خودش که از سر کار بازمی گشت همه ی کارها را به عهده می گرفت و از کنارم جُم نمی خورد. حالم بهتر بود اما هنوز استراحت مطلق بودم. صالح دوست داشت هرچه زودتر جنسیت بچه مشخص شود. می گفت«اصلا برام فرقی نداره پسر باشه یا دختر... فقط دلم می خواد زودتر براش لباس و وسیله بخرم»
ــ خب صالح جان هم دخترونه بخر هم پسرونه😊
اخم می کرد و می گفت:
ــ اسراف میشه خانومم. تو که می دونی این کارا تو مرامم نیست.
یک روز به اصرار خودش مرا به دکتر برد برای تشخیص جنسیت. بماند که با چه مکافاتی تا آنجا رفتیم و حساسیت صالح در رانندگی و راه رفتن من😫
دکتر که پرونده را دید ابرویی بالا انداخت و گفت:
ــ هنوز که خیلی زوده😒
ــ اشکالی نداره خانوم دکتر... اگه ضرری برای بچه نداره لطفا امتحان کنید شاید مشخص شد.😊
دکتر هم در سکوت و با کمی غرولند کارش را انجام داد. هر چه سعی کرد نتوانست جنسیت را بفهمد. با کمی اخم گفت:
ــ آقای محترم گوش نمیدید... خانومتونو با این حالش آوردید اینجا که چی؟ 😒 هنوز زوده برا جنسیت. حداقل تا یه ماه دیگه مشخص نیست. فقط بدونید بچه سالمه.😡
توی راه بازگشت، صالح خندید و گفت:
ــ پدر صلواتی چه لجی هم داره.😜
و خطاب به شکمم گفت:
ــ نمی شد نشون بدی که کاکل به سری یا چادر زری؟😂 😍 ولی مهدیه باید دکترتو عوض کنی. با طرز برخوردشو اخم و تَخمی که داشت بهت استرس وارد می کنه. دکتر باید خوش اخلاق باشه...😒
ادامه دارد...
✍ نویسنده : #خانم_طاهره_ترابی
#داستان #رمان_عاشقانه #داستان_مذهبی #رمان_مذهبی
#ازدواج #منا #سوریه #ازدواج #اصلاح_سبک_زندگی
#هر_روز_یک_قسمت_از_داستان #تمدن_نوین
۶.۸k
۲۷ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.