قسمت دهم
#قسمت دهم
_ اوووممم چه پوست نرمی..
انگار از یه جای بلند داشتم پرت میشدم دلم ریخت پایین...
روی ترقوه ام رو بوسه زد...
پهلوش و گرفتم و از خودم جداش کردم
صدای بابام که میگفت آرشیدا از اون حس در آوردمون !
ولی مهتاب ولم نکرد و دم گوشم زمزمه کرد:
_ نمیتونم از این بو و لطافتت دل بکنم ..
این صدای آروم با این لحن و این نفسای داغ عجیب دوستداشتنی بود!
این بار صدای مامانش اومد و مجبور شد ولم کنه! در رو باز کرد و با یه نگاه عمیق بهم رفت..
دستم و گذاشتم رو قلبم چرا اینجوری میزنه؟
سرم و تکون دادم و فکرای ممنوعه رو بیخیال شدم و سریع لباسایی که از قبل آماده کردم و پوشیدم و موهام و باالی
سرم جمع کردم و از اتاقم رفتم بیرون!
بعده شام همه روی مبال نشسته بودیم و بابام و خاله شیرین و عمو صادق غرق بحثای اقتصادیشون بودن که مهتاب
اومد کنارم رو مبل دونفره ای که نشسته بودم و نشست و بهم لبخند زد..
بعد از اون حرفای داخل اتاقم همش ازش فرار میکردم حتی سره میزه شامم که اشاره کرد برم صندلی بغلیش من صندلی
کنار خاله شیرین رو ترجیح دادم...
دست خودم نبود.. یه جوری شده بودم. دستم رو گرفت بین دستاش و همینجوری که با انگشت شصتش نوازشش میکرد
با مهربونی نگاهم کرد
_ از دستم ناراحتی آرشیدا ؟
سعی کردم گرمای دستش رو فراموش کنم و با خونسردی جوابش و بدم !
_ نه چرا ناراحت باشم؟
_ نمیدونم حس کردم!
زل زدم تو چشمای رنگ عسلش و با لبخندم بهش فهموندم که ناراحت نیستم..
خاله شیرین بلند شد به دنبالش عمو صادق و مهتابم همینطور
_ اوووممم چه پوست نرمی..
انگار از یه جای بلند داشتم پرت میشدم دلم ریخت پایین...
روی ترقوه ام رو بوسه زد...
پهلوش و گرفتم و از خودم جداش کردم
صدای بابام که میگفت آرشیدا از اون حس در آوردمون !
ولی مهتاب ولم نکرد و دم گوشم زمزمه کرد:
_ نمیتونم از این بو و لطافتت دل بکنم ..
این صدای آروم با این لحن و این نفسای داغ عجیب دوستداشتنی بود!
این بار صدای مامانش اومد و مجبور شد ولم کنه! در رو باز کرد و با یه نگاه عمیق بهم رفت..
دستم و گذاشتم رو قلبم چرا اینجوری میزنه؟
سرم و تکون دادم و فکرای ممنوعه رو بیخیال شدم و سریع لباسایی که از قبل آماده کردم و پوشیدم و موهام و باالی
سرم جمع کردم و از اتاقم رفتم بیرون!
بعده شام همه روی مبال نشسته بودیم و بابام و خاله شیرین و عمو صادق غرق بحثای اقتصادیشون بودن که مهتاب
اومد کنارم رو مبل دونفره ای که نشسته بودم و نشست و بهم لبخند زد..
بعد از اون حرفای داخل اتاقم همش ازش فرار میکردم حتی سره میزه شامم که اشاره کرد برم صندلی بغلیش من صندلی
کنار خاله شیرین رو ترجیح دادم...
دست خودم نبود.. یه جوری شده بودم. دستم رو گرفت بین دستاش و همینجوری که با انگشت شصتش نوازشش میکرد
با مهربونی نگاهم کرد
_ از دستم ناراحتی آرشیدا ؟
سعی کردم گرمای دستش رو فراموش کنم و با خونسردی جوابش و بدم !
_ نه چرا ناراحت باشم؟
_ نمیدونم حس کردم!
زل زدم تو چشمای رنگ عسلش و با لبخندم بهش فهموندم که ناراحت نیستم..
خاله شیرین بلند شد به دنبالش عمو صادق و مهتابم همینطور
- ۶.۶k
- ۱۴ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط