قسمت یازدهم
#قسمت یازدهم
بعد از کلی تشکر و تعارف بازی خداحافطی کردن و رفتن ولی مهتاب قبل از رفتن سرش و به گوشم نزدیک کرد
_ یادت باشه هر وقت خواستی بری حموم به من بگی تا بیام اتاقت منتظر بمونم
بعدم صورتش و آورد جلو تا تاثیر حرفش و ببینه و یه بوسه نشوند رو گونم و با یه چشمک از در بیرون رفت..
حس کردم این بوسه با تمام بوسه های این دو هفته فرق میکرد!
یه چیزه متفاوت بود خیلی متفاوت!
فردای اون روز خاله شیرین زنگ زد و گفت که ناهار برم پیششون!
واسه رفتن دو دل بودم!
از طرفی میترسیدم یه چیزی بشه و از طرفی کشش داشتم که برم..
یه جور حسای متضاد ..
با خودم درگیر بودم که دوباره تلفن زنگ زد خاله شیرین گفت بدو بیا که میز و چیدیم..
دودلی و بیخیال شدم و با یه شلوار جین و یه بلوز یاسی آستین سه ربع رفتم پایین..
وارد خونشون شدم..
از بغل خاله بیرون اومدم و مهتاب و دیدم که دستاش و باز کرده بود بغلم کنه..
مردد بودم..
ولی رفتم جلو و بغلش کردم.. منو محکم به خودش فشار داد..یه حس عجیبی بهم دست داد.. دوست نداشتم از بغلش
بیام بیرون..
وای خدا این حس ها چیه؟
با صدای خاله با اکراه از بغلش بیرون اومدم
_ دخترا غذا یخ کرد بیاید
با هم رفتیم به سمت میز و صندلی بغلیم نشست و شرو کردیم.. داشتم آب میخوردم که دست مهتاب و روی رون پام حس
کردم..
داشت فشار میداد ..آب پرید تو گلوم و به سرفه کردن افتادم زودی بلند شد زد پشتم.. دستم و باال آوردم و بهش
فهموندم خوب شدم اونم با یه لبخند نشست و دستم و گرفت تو دستش و مثه دیشب نوازشش کرد..از یه لمس دست من
دارم اینجوری میشم..
آرشیدا حواست و جمع کن... خجالت بکش .. این چه حسیه آخه؟ اون مهتابه؟ میفهمی؟ مهتاااااااااااااااب
با این فکر سریع دستش و از دستم بیرون کشیدم و با یه تشکر از خاله میز و ترک کردم و رفتم تو سالن پذیرایی.
بعد از کلی تشکر و تعارف بازی خداحافطی کردن و رفتن ولی مهتاب قبل از رفتن سرش و به گوشم نزدیک کرد
_ یادت باشه هر وقت خواستی بری حموم به من بگی تا بیام اتاقت منتظر بمونم
بعدم صورتش و آورد جلو تا تاثیر حرفش و ببینه و یه بوسه نشوند رو گونم و با یه چشمک از در بیرون رفت..
حس کردم این بوسه با تمام بوسه های این دو هفته فرق میکرد!
یه چیزه متفاوت بود خیلی متفاوت!
فردای اون روز خاله شیرین زنگ زد و گفت که ناهار برم پیششون!
واسه رفتن دو دل بودم!
از طرفی میترسیدم یه چیزی بشه و از طرفی کشش داشتم که برم..
یه جور حسای متضاد ..
با خودم درگیر بودم که دوباره تلفن زنگ زد خاله شیرین گفت بدو بیا که میز و چیدیم..
دودلی و بیخیال شدم و با یه شلوار جین و یه بلوز یاسی آستین سه ربع رفتم پایین..
وارد خونشون شدم..
از بغل خاله بیرون اومدم و مهتاب و دیدم که دستاش و باز کرده بود بغلم کنه..
مردد بودم..
ولی رفتم جلو و بغلش کردم.. منو محکم به خودش فشار داد..یه حس عجیبی بهم دست داد.. دوست نداشتم از بغلش
بیام بیرون..
وای خدا این حس ها چیه؟
با صدای خاله با اکراه از بغلش بیرون اومدم
_ دخترا غذا یخ کرد بیاید
با هم رفتیم به سمت میز و صندلی بغلیم نشست و شرو کردیم.. داشتم آب میخوردم که دست مهتاب و روی رون پام حس
کردم..
داشت فشار میداد ..آب پرید تو گلوم و به سرفه کردن افتادم زودی بلند شد زد پشتم.. دستم و باال آوردم و بهش
فهموندم خوب شدم اونم با یه لبخند نشست و دستم و گرفت تو دستش و مثه دیشب نوازشش کرد..از یه لمس دست من
دارم اینجوری میشم..
آرشیدا حواست و جمع کن... خجالت بکش .. این چه حسیه آخه؟ اون مهتابه؟ میفهمی؟ مهتاااااااااااااااب
با این فکر سریع دستش و از دستم بیرون کشیدم و با یه تشکر از خاله میز و ترک کردم و رفتم تو سالن پذیرایی.
- ۸.۳k
- ۱۷ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط