یه وقتایی انگار همه چیز دست به دست هم میده تا آدم از حریم
یه وقتایی انگار همه چیز دست به دست هم میده تا آدم از حریم تعادل خودش خارج بشه...
تمام دیروز دنبال گروهی گشته بودم تا در زمان خاصی بتونم با خواهر باهاشون هماهنگ بشم برای کربلا و نشده بود...
دیگه احساس میکردم هیچ راهی نیست...
به الهه گفتم: من خسته شدم. دیگه نهایتا توی پاییز میریم...
اونم موافق بود...
ولی ته دلم خیلی گرفته بودم...
توی مسیر راه تا محل کار رادیو محرم مدام مداحی پخش میکرد و من گریه میکردم...
خستگی و دل گرفتگی جمع شده بود...
همون دم رسیدن هم همکارم گفت شیفت چهارشنبه که بخاطر نوبت دکتر عوض کرده بودم باید خودم بیام...
دیگه قاطی کرده بودم...
از اینهمه بند و طناب دور دست و پام خسته شده بودم...
شروع کردم داد زدن...
یه وقتایی آدم نمیدونه باید یقه کی رو بگیره بابت گره های زندگیش...
درسته که صبح ایستادم و گفتم:
من چهارشنبه عصر نمیتونم بیام...
و کارم حل شد...
اما همش با خودم میگم :
چرا من نمیتونم با گره ها و بن بست های زندگیم کنار بیام و دست از جنگیدن بردارم؟
تمام دیروز دنبال گروهی گشته بودم تا در زمان خاصی بتونم با خواهر باهاشون هماهنگ بشم برای کربلا و نشده بود...
دیگه احساس میکردم هیچ راهی نیست...
به الهه گفتم: من خسته شدم. دیگه نهایتا توی پاییز میریم...
اونم موافق بود...
ولی ته دلم خیلی گرفته بودم...
توی مسیر راه تا محل کار رادیو محرم مدام مداحی پخش میکرد و من گریه میکردم...
خستگی و دل گرفتگی جمع شده بود...
همون دم رسیدن هم همکارم گفت شیفت چهارشنبه که بخاطر نوبت دکتر عوض کرده بودم باید خودم بیام...
دیگه قاطی کرده بودم...
از اینهمه بند و طناب دور دست و پام خسته شده بودم...
شروع کردم داد زدن...
یه وقتایی آدم نمیدونه باید یقه کی رو بگیره بابت گره های زندگیش...
درسته که صبح ایستادم و گفتم:
من چهارشنبه عصر نمیتونم بیام...
و کارم حل شد...
اما همش با خودم میگم :
چرا من نمیتونم با گره ها و بن بست های زندگیم کنار بیام و دست از جنگیدن بردارم؟
۱۸.۰k
۲۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.