پارت
پارت ۹۳
(ترنم)
هفته ی دیگه بهترین روز عمرمونه .بهترین روز عمر هر سه مون
. با نفس و هلای اومدیم خیابون تا به مناسبت سالگرد
ازدواجمون برای اقایون هدیه بخریم . قرار شد هر سه یه چیز
بخریم. از اون جایی که هر چی فکر کردیم چیزی به یادمون
نیومد تصمیم گرفتیم ساعت بخریم . ولی قبلش میخوایم یکم
مسخره شون کنیم . پس در کنارش یه جفت جورابم خریدیم.
ولی وجداناً ساعته خیلی خوشکل بود . من که دوستش دارم .
کل مغازه های ساعت فروشی رو زیر و رو کردیم تا اینو پیدا
کردیم . نفس به خاطر این که یکم حالش بد بود نتونست
بیشتر بیرون باشه و زود رفت خونه . رها هم تقریبا ۸ ماهش
شده بود . خیلی خیلی شیرین شده بود .
بعد از این که یکم با هلیا گشتیم رفتم خونه .
# یک هفته بعد #
آرشام : تری بدو دیگه دیر شد .
من : باشه بابا اومدم
کیفم رو چک کردم که کادو هام توش باشه .
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ی نفس اینا. قرار بود
اونجا دورهم باشیم . از همون اول که رفتیم تو قیافه ی نفس
ناجور توی هم بود . ولی تظاهر میکرد و میخندید تا کسی
چیزی نفهمه . ولی بد تر رادوین از همون اول لبخند روی لبش
بود و یه ذره این لبش بسته نمیشد . باید حتما از نفس
بپرسم ببینم چشه . بعد یکم وقت شروع کردیم به دادن کادو
ها به همسران گرامی .
اون سه تا هم مثل ما کرده بودن . یه نیم ست طلایی خیلی
خوشکل . یه گردنبند با یه زنجیر ظریف و یه پلاک قلب و یه
دستبند همون شکلی . خیلی دوستش داشتم .
حالا ما دخترا کادو هامون رو دادیم . قیافه ها در حد بنز
خنده دار . هر سه شون با دیدن جورابا هم چشماشون گرد
شده بود هم خنده شون گرفته بود . یکم به هم نگاه کردن و
گفتن : سر کاریم نه ؟
نفس : نه خیر . کادو ی ما همینه
متین : آخه جوراااااااب ؟
هلیا : بله . خیلی هم استفاده داره .
بعد این که دیدیم دارن اسکل میشن کادو های اصلی شون
رو دادیم . خیلی همخوششون اومد .
اون شب بهترین شب های زندگیم شد ولی با شنیدن خبری
که نفس داد داشتم شاخ در میاوردم ...
(ترنم)
هفته ی دیگه بهترین روز عمرمونه .بهترین روز عمر هر سه مون
. با نفس و هلای اومدیم خیابون تا به مناسبت سالگرد
ازدواجمون برای اقایون هدیه بخریم . قرار شد هر سه یه چیز
بخریم. از اون جایی که هر چی فکر کردیم چیزی به یادمون
نیومد تصمیم گرفتیم ساعت بخریم . ولی قبلش میخوایم یکم
مسخره شون کنیم . پس در کنارش یه جفت جورابم خریدیم.
ولی وجداناً ساعته خیلی خوشکل بود . من که دوستش دارم .
کل مغازه های ساعت فروشی رو زیر و رو کردیم تا اینو پیدا
کردیم . نفس به خاطر این که یکم حالش بد بود نتونست
بیشتر بیرون باشه و زود رفت خونه . رها هم تقریبا ۸ ماهش
شده بود . خیلی خیلی شیرین شده بود .
بعد از این که یکم با هلیا گشتیم رفتم خونه .
# یک هفته بعد #
آرشام : تری بدو دیگه دیر شد .
من : باشه بابا اومدم
کیفم رو چک کردم که کادو هام توش باشه .
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ی نفس اینا. قرار بود
اونجا دورهم باشیم . از همون اول که رفتیم تو قیافه ی نفس
ناجور توی هم بود . ولی تظاهر میکرد و میخندید تا کسی
چیزی نفهمه . ولی بد تر رادوین از همون اول لبخند روی لبش
بود و یه ذره این لبش بسته نمیشد . باید حتما از نفس
بپرسم ببینم چشه . بعد یکم وقت شروع کردیم به دادن کادو
ها به همسران گرامی .
اون سه تا هم مثل ما کرده بودن . یه نیم ست طلایی خیلی
خوشکل . یه گردنبند با یه زنجیر ظریف و یه پلاک قلب و یه
دستبند همون شکلی . خیلی دوستش داشتم .
حالا ما دخترا کادو هامون رو دادیم . قیافه ها در حد بنز
خنده دار . هر سه شون با دیدن جورابا هم چشماشون گرد
شده بود هم خنده شون گرفته بود . یکم به هم نگاه کردن و
گفتن : سر کاریم نه ؟
نفس : نه خیر . کادو ی ما همینه
متین : آخه جوراااااااب ؟
هلیا : بله . خیلی هم استفاده داره .
بعد این که دیدیم دارن اسکل میشن کادو های اصلی شون
رو دادیم . خیلی همخوششون اومد .
اون شب بهترین شب های زندگیم شد ولی با شنیدن خبری
که نفس داد داشتم شاخ در میاوردم ...
- ۵.۵k
- ۰۵ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط