پارت 151
#پارت_151
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با صدای بلندی گفت : چچچچچچییییی ؟
_ میگم مهسا داره میاد فرانسه بهترین فرصته که خودتو بهش نزدیک کنی و مراقبش باشی
چند دقیقه ایی چیزی نگفت :
تو چرا باهاش نمیای ؟!
نگاهمو به زمین دوختم : از هم جدا شدیم
_ وای پس چ ...
پریدم وسط حرفش : مراقب عشقم باش لیلا
و بعد گوشی رو قطع کردم
( مهسا )
از فرودگاه بیرون اومدیم شراره نگاهی به من انداخت لبخندی زد :
اممم بیا بریم خونه بردار من که اینجاست یه چند روز اونجا میمونیم تا خونه پیدا کنبم
ناچارا سری به نشونه تایید تکون دادم
تاکسی گرفت و هر دو باهم رفتیم سمت خونه بردارش
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و نگاهمو دوختم بیرون
قیافه آرش جلو چشمم رژه میرفت برام سخت بود خیلی هم سخت
لحظه ایی که گفت نرو
دلم میخواست داد بزنم فریاد بزنم بگم نمیرم
اما ...
اما نتونستم ، نتونستم کاری بگم نمیرم پیشت میمونم
چون راه ما ازهم جداست
دستمو رو شکمم گذاشتم و زمزمه کردم :
بابات رو دیدی ؟ بابات رو دیدی دخترم ؟ این اولین و اخرین دیدار ما با، بابات بود عسلم
قطره اشکی رو گونه م چکید ، دستی رو دستم قرار گرفت سرمو بلند کردم
به شراره نگاه کردم :
گریه نکن ! به جاش سعی کن اینجا واسه خودتو و دخترت زندگی جدیدی درست کنی
سرمو تکون دادم و بازم نگاه مو دوختم به عابرای پیاده ...
#پارت_152
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
جلو خونه برادر شراره از ماشین پیاده شدم
خواست سمت در بره که دستشو گرفتم سوالی بهم نگاه کرد :
میدونند که قراره ما بریم ؟
سری به نشونه اره تکون داد ،و بعد زنگ فشرد
چند دقیقه بعد در باز شد وارد خونه شدیم ، همین که پامو تو حیاط خونه گذاشتم ارامش عجیبی
تو دلم نشست ، حیاط کوچیکی که پر بود از درخت و گل
لبخندی زدن صدای شراره به گوش رسید :
خوشت اومد ؟
_خیلی خوشگله و البته ارامش بخش
تو حس و حال بودم که یهو صدای جیغ شراره بلند شد شوکه بهش نگاه کردم
همین طور که جیغ میزد دوید سمت پسری و خودشو پرت کرد بغلش
این حرکات واسم عادی نبود و خیلی باعث تعجبم بود
پسره محکم بغلش کرد و بین زمین و هوا چرخوندش
لبخندی زدم جلو تر رفتم یه زن تق بیا قد بلند موهای مشکی سمتم اومد
قیافه جذاب و مهربونی داشت دستشو سمتم دراز کرد و با لبخندی مهربون گفت :
خوش اومدی عزیزم
دستشو فشردم :
مرسی عزیزم
_ من الهه زن داداش شراره هستم از دیدنت خوشحالم
_ خوشبختم منم مهسا هستم
لبخندی زد که صدای شراره به گوش رسید
و مشغول و خوش بش باهم شدن
برادرش سمتم اومد و لبخندی زد :
سلام من امیدم
_ سلام خوشبختم
دستمو به گرمی فشرد
باهم سمت خونه رفتیم
خونه ایی که پر بود از محبت و شادی و عشق
درسته خونه بزرگی نبود ، اما عشقی که بین امید و الهه بود
اون خونه رو مثله قصر نشون میداد
بعضی وقتا منم بهشون غبطه میخوردم ، غبطه میخوردم به زندگیشون که پر از آرامش بود
نه اینکه حسود باشم نه !!
اما همچین آرامشی جز بزرگ ترین آرزوی منه
و امیدوارم یه روزی به این آرامش برسم
فقط امیدوار ....
#پارت_153
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
به سرعت برق و باد پنج ماه و نیم از بارداری من گذشت
به کمک شراره و امید و الهه تونستم کمی از حال و هوای گذشته بیرون بیام و برای آینده بجنگم
آینده ایی که منو دخترم باشیم
از فکر بیرون اومدم و دستی به شکم برامدم کشیدم و زمزمه کردم :
بی صبرانه منتظرتم که پیشم بیای دخترکم
بلند شدم و رفتم سمت آشپرخونه ، هیچ کس خونه نبود هر سه تاشون گفتن که میرن بازار هر چقدرم به من اسرار کردن
که باهاشون برم قبول نکردم
قهوه ساز رو روشن کردم و تکیه مو دادم به کابینت به یه نقطه نامعلوم زل زدم
چند دقیقه بعد صدای بوقی اومد که نشون از اماده شدن قهوه رو میاد
قهوه رو تو یه فنجون ریختم و از آشپزخونه بیرون اومدم
مستقیم رفتم سمت حیاط
با خوردن هوای خنک به صورتم لبخندی رو لبم نشست !
دامن لباسمو با دستم گرفتم و رفتم رو صندلی های چوبی که گوشه ایی از حیاط بود نشستم
و لیوان قهوه رو به لبم نزدیک کردم با چشیدن طعم تلخ یاد زندگیم افتادم
چقدر این طعم تلخ به زندگی من نزدیکه !!
سعی کردم افکارمو کنار بزنم ، نباید بازم تو گذشته غرق میشدم
سرمو به چپ و راست تکون دادم و بازم فنجون رو لبم نزدیک کردم
تو حال و هوای خودم بود که صدای ماشینی شنیده با خیال اینکه
شراره اینا هستم
تند بلند شدم با قدمای نسبتا بلند سمت در رفتم
و در رو باز کردم اما با دیدن ماشین مشکی رنگ
اخمی نشست رو پیشونیم
خواستم در رو ببندم که در ماشین باز شد و یک جفت کفش زنونه مشکی رنگ
پاشو بیرون
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با صدای بلندی گفت : چچچچچچییییی ؟
_ میگم مهسا داره میاد فرانسه بهترین فرصته که خودتو بهش نزدیک کنی و مراقبش باشی
چند دقیقه ایی چیزی نگفت :
تو چرا باهاش نمیای ؟!
نگاهمو به زمین دوختم : از هم جدا شدیم
_ وای پس چ ...
پریدم وسط حرفش : مراقب عشقم باش لیلا
و بعد گوشی رو قطع کردم
( مهسا )
از فرودگاه بیرون اومدیم شراره نگاهی به من انداخت لبخندی زد :
اممم بیا بریم خونه بردار من که اینجاست یه چند روز اونجا میمونیم تا خونه پیدا کنبم
ناچارا سری به نشونه تایید تکون دادم
تاکسی گرفت و هر دو باهم رفتیم سمت خونه بردارش
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و نگاهمو دوختم بیرون
قیافه آرش جلو چشمم رژه میرفت برام سخت بود خیلی هم سخت
لحظه ایی که گفت نرو
دلم میخواست داد بزنم فریاد بزنم بگم نمیرم
اما ...
اما نتونستم ، نتونستم کاری بگم نمیرم پیشت میمونم
چون راه ما ازهم جداست
دستمو رو شکمم گذاشتم و زمزمه کردم :
بابات رو دیدی ؟ بابات رو دیدی دخترم ؟ این اولین و اخرین دیدار ما با، بابات بود عسلم
قطره اشکی رو گونه م چکید ، دستی رو دستم قرار گرفت سرمو بلند کردم
به شراره نگاه کردم :
گریه نکن ! به جاش سعی کن اینجا واسه خودتو و دخترت زندگی جدیدی درست کنی
سرمو تکون دادم و بازم نگاه مو دوختم به عابرای پیاده ...
#پارت_152
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
جلو خونه برادر شراره از ماشین پیاده شدم
خواست سمت در بره که دستشو گرفتم سوالی بهم نگاه کرد :
میدونند که قراره ما بریم ؟
سری به نشونه اره تکون داد ،و بعد زنگ فشرد
چند دقیقه بعد در باز شد وارد خونه شدیم ، همین که پامو تو حیاط خونه گذاشتم ارامش عجیبی
تو دلم نشست ، حیاط کوچیکی که پر بود از درخت و گل
لبخندی زدن صدای شراره به گوش رسید :
خوشت اومد ؟
_خیلی خوشگله و البته ارامش بخش
تو حس و حال بودم که یهو صدای جیغ شراره بلند شد شوکه بهش نگاه کردم
همین طور که جیغ میزد دوید سمت پسری و خودشو پرت کرد بغلش
این حرکات واسم عادی نبود و خیلی باعث تعجبم بود
پسره محکم بغلش کرد و بین زمین و هوا چرخوندش
لبخندی زدم جلو تر رفتم یه زن تق بیا قد بلند موهای مشکی سمتم اومد
قیافه جذاب و مهربونی داشت دستشو سمتم دراز کرد و با لبخندی مهربون گفت :
خوش اومدی عزیزم
دستشو فشردم :
مرسی عزیزم
_ من الهه زن داداش شراره هستم از دیدنت خوشحالم
_ خوشبختم منم مهسا هستم
لبخندی زد که صدای شراره به گوش رسید
و مشغول و خوش بش باهم شدن
برادرش سمتم اومد و لبخندی زد :
سلام من امیدم
_ سلام خوشبختم
دستمو به گرمی فشرد
باهم سمت خونه رفتیم
خونه ایی که پر بود از محبت و شادی و عشق
درسته خونه بزرگی نبود ، اما عشقی که بین امید و الهه بود
اون خونه رو مثله قصر نشون میداد
بعضی وقتا منم بهشون غبطه میخوردم ، غبطه میخوردم به زندگیشون که پر از آرامش بود
نه اینکه حسود باشم نه !!
اما همچین آرامشی جز بزرگ ترین آرزوی منه
و امیدوارم یه روزی به این آرامش برسم
فقط امیدوار ....
#پارت_153
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
به سرعت برق و باد پنج ماه و نیم از بارداری من گذشت
به کمک شراره و امید و الهه تونستم کمی از حال و هوای گذشته بیرون بیام و برای آینده بجنگم
آینده ایی که منو دخترم باشیم
از فکر بیرون اومدم و دستی به شکم برامدم کشیدم و زمزمه کردم :
بی صبرانه منتظرتم که پیشم بیای دخترکم
بلند شدم و رفتم سمت آشپرخونه ، هیچ کس خونه نبود هر سه تاشون گفتن که میرن بازار هر چقدرم به من اسرار کردن
که باهاشون برم قبول نکردم
قهوه ساز رو روشن کردم و تکیه مو دادم به کابینت به یه نقطه نامعلوم زل زدم
چند دقیقه بعد صدای بوقی اومد که نشون از اماده شدن قهوه رو میاد
قهوه رو تو یه فنجون ریختم و از آشپزخونه بیرون اومدم
مستقیم رفتم سمت حیاط
با خوردن هوای خنک به صورتم لبخندی رو لبم نشست !
دامن لباسمو با دستم گرفتم و رفتم رو صندلی های چوبی که گوشه ایی از حیاط بود نشستم
و لیوان قهوه رو به لبم نزدیک کردم با چشیدن طعم تلخ یاد زندگیم افتادم
چقدر این طعم تلخ به زندگی من نزدیکه !!
سعی کردم افکارمو کنار بزنم ، نباید بازم تو گذشته غرق میشدم
سرمو به چپ و راست تکون دادم و بازم فنجون رو لبم نزدیک کردم
تو حال و هوای خودم بود که صدای ماشینی شنیده با خیال اینکه
شراره اینا هستم
تند بلند شدم با قدمای نسبتا بلند سمت در رفتم
و در رو باز کردم اما با دیدن ماشین مشکی رنگ
اخمی نشست رو پیشونیم
خواستم در رو ببندم که در ماشین باز شد و یک جفت کفش زنونه مشکی رنگ
پاشو بیرون
۱۰۳.۷k
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.