کپشن را بخوانید 👇
کپشن را بخوانید 👇
#داستان_کوتاه
مردی با همسرش درگیر شد و به طور تصادفی او را کشت. او در حالی که پسرش خواب بود جسد را به سمت جنگل در پشت حیاط خلوت حمل کرده و او را رها کرد...
حالا تنها فکر مرد ترس از سوال های پسرش بود ... می ترسید پسرش بپرسد مادرش کجاست ؟؟؟
اما در کمال تعجب پسر هیچ سوالی اما او نپرسید...
سه هفته گذشت و پسرش حتی یک کلمه هم حرف نزد. یک شب پس از صرف شام، پسرش به او خیره شده بود. با تردید از او پرسید: پسرم، میخواهی چیزی بگویی؟ بالاخره پسرش با چهره ای عجیب صحبت کرد. "بابا، چرا هر روز مامان را پشت سرت حمل میکنی؟"
#ترسناک
#دلهره_آور
#داستان_کوتاه
#داستان_کوتاه
مردی با همسرش درگیر شد و به طور تصادفی او را کشت. او در حالی که پسرش خواب بود جسد را به سمت جنگل در پشت حیاط خلوت حمل کرده و او را رها کرد...
حالا تنها فکر مرد ترس از سوال های پسرش بود ... می ترسید پسرش بپرسد مادرش کجاست ؟؟؟
اما در کمال تعجب پسر هیچ سوالی اما او نپرسید...
سه هفته گذشت و پسرش حتی یک کلمه هم حرف نزد. یک شب پس از صرف شام، پسرش به او خیره شده بود. با تردید از او پرسید: پسرم، میخواهی چیزی بگویی؟ بالاخره پسرش با چهره ای عجیب صحبت کرد. "بابا، چرا هر روز مامان را پشت سرت حمل میکنی؟"
#ترسناک
#دلهره_آور
#داستان_کوتاه
۲.۳k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.