به نام خدای پرستوهای عاشق
به نام خدای پرستوهای عاشق
#بوی_باران
قسمت 18
لبخند ملیحی زد و زمزمه وار گفت:
_دوستت دارم نیلوفر...
گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت. خجالت زده سرموپایین انداختم. همون موقع گارسون اومد و غذا هارو آورد.
-----------------------------------------
نگاهی به سنگ قبرانداختم. اسم شهید محمد ضیایی خودنمایی میکرد. بالبخندی مملواز خجالت سرمو آروم انداختم پایینو آروم گفتم:
+بااجازه پدرو مادرم وبزرگترا و شهدای این مزار...بله...
صدای صلوات از همه جای سالن میومد. مردم زیادی به تماشا ایستاده بودن. خودم وآقاسید خواستیم که عقدمون کنار همون شهید گمنامی باشه که الان دیگه گمنام نیست.شهید محمدضیایی. واسطه عقد ما...
چه حسه خوبی بود...
بعد از تموم شدن مراسم، پدر آقاسید همه مهمونارو دعوت کرد به یه رستوران. مهمونا رفته بودن و ماهم باشهید خداحافظی کردیم و راه افتادیم. آقاسید درماشین و برام باز کرد:
_بفرمایید عروس خانم.
خجالت زده لبخند زدم و سوار شدیم. ماشین و روشن کردو راه افتاد. اما به سمتی که همه میرفتن نرفت! باتعجب نگاهش کردم و دیدم داره میخنده.
+کجا میخوایم بریم؟
باهمون لبخند نگاهم کردو گفت:
_داریم فرار میکنیم
با تعجب و خنده گفتم :
+فراااار؟ حالا کجا میریم؟
_حرم شاه عبدالعظیم
بالبخند نگاهش کردم واقعا نیاز بود...
البته داداش کوچیکش باما بود با ماشین خودش. اومده بود عکس بگیره. وارد حرم که شدیم همه بالبخند نگاهمون میکردن و من پر از حس لذت بودم. آقاسید تلفنش رو جواب داد:
-سلام مامان
-...
-آره ما خودمون اومدیم حرم
-...
-خواستم روز اول تنها باشیم
-...
_باشه چشم شماهم سلام برسون.
-...
-یاعلی.
زیارت کردیم و ناهار خوردیم. تو ماشین بودیم و در حال رفتن به سمت خونه. که نمیدونم چی شد فقط صدای بوق ممتد ماشین و...
شوک بدی بهم وارد شده بود. آقاسید و نگاه کردم سالم بود و فقط گوشه پیشونیش خراش کوچیکی برداشته بود. در سمت من باز نمیشد ومجبور شدم از سمت اون پیاده شدم. با چادر سفید و دست گل دور تادور ماشین و نگاه کردم. جلو بندی داغون شده بود. حرکاتم دست خودم نبود. رنگم مثل گچ شده بود. دست و پاهام سرد بودن. تازه یادم افتاد چی شده. بغضم ترکیدو از شدت ترس و اضطراب زدم زیر گریه. آقاسید به سمتم دوید. سرمو تو آغوشش گرفت:
_چیزی نیست خانوم چیزی نیست آروم باش..
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
#بوی_باران
قسمت 18
لبخند ملیحی زد و زمزمه وار گفت:
_دوستت دارم نیلوفر...
گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت. خجالت زده سرموپایین انداختم. همون موقع گارسون اومد و غذا هارو آورد.
-----------------------------------------
نگاهی به سنگ قبرانداختم. اسم شهید محمد ضیایی خودنمایی میکرد. بالبخندی مملواز خجالت سرمو آروم انداختم پایینو آروم گفتم:
+بااجازه پدرو مادرم وبزرگترا و شهدای این مزار...بله...
صدای صلوات از همه جای سالن میومد. مردم زیادی به تماشا ایستاده بودن. خودم وآقاسید خواستیم که عقدمون کنار همون شهید گمنامی باشه که الان دیگه گمنام نیست.شهید محمدضیایی. واسطه عقد ما...
چه حسه خوبی بود...
بعد از تموم شدن مراسم، پدر آقاسید همه مهمونارو دعوت کرد به یه رستوران. مهمونا رفته بودن و ماهم باشهید خداحافظی کردیم و راه افتادیم. آقاسید درماشین و برام باز کرد:
_بفرمایید عروس خانم.
خجالت زده لبخند زدم و سوار شدیم. ماشین و روشن کردو راه افتاد. اما به سمتی که همه میرفتن نرفت! باتعجب نگاهش کردم و دیدم داره میخنده.
+کجا میخوایم بریم؟
باهمون لبخند نگاهم کردو گفت:
_داریم فرار میکنیم
با تعجب و خنده گفتم :
+فراااار؟ حالا کجا میریم؟
_حرم شاه عبدالعظیم
بالبخند نگاهش کردم واقعا نیاز بود...
البته داداش کوچیکش باما بود با ماشین خودش. اومده بود عکس بگیره. وارد حرم که شدیم همه بالبخند نگاهمون میکردن و من پر از حس لذت بودم. آقاسید تلفنش رو جواب داد:
-سلام مامان
-...
-آره ما خودمون اومدیم حرم
-...
-خواستم روز اول تنها باشیم
-...
_باشه چشم شماهم سلام برسون.
-...
-یاعلی.
زیارت کردیم و ناهار خوردیم. تو ماشین بودیم و در حال رفتن به سمت خونه. که نمیدونم چی شد فقط صدای بوق ممتد ماشین و...
شوک بدی بهم وارد شده بود. آقاسید و نگاه کردم سالم بود و فقط گوشه پیشونیش خراش کوچیکی برداشته بود. در سمت من باز نمیشد ومجبور شدم از سمت اون پیاده شدم. با چادر سفید و دست گل دور تادور ماشین و نگاه کردم. جلو بندی داغون شده بود. حرکاتم دست خودم نبود. رنگم مثل گچ شده بود. دست و پاهام سرد بودن. تازه یادم افتاد چی شده. بغضم ترکیدو از شدت ترس و اضطراب زدم زیر گریه. آقاسید به سمتم دوید. سرمو تو آغوشش گرفت:
_چیزی نیست خانوم چیزی نیست آروم باش..
ادامه دارد...
https://telegram.me/clad_girls
#عاشقانه
#عشق_پاک
۱.۴k
۱۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.