غریبه آشنا
#غریبه_آشنا
#پارت_چهارم
از زبان کیم مین وو:
در اتاقشو زدم و وارد شدم...رو تختش خوابیده بود و داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد...دلم براش میسوزه،گناه داره....
+سلام بانوی جوان...
_سلام،اومدی؟
+میخوام ببرمت یه جایی.
_باهاشون حرف زدی؟
+آره حالا بعد بهت میگم،دوست داری که بریم بیرون؟
+دیگه از بیمارستان خسته شدم
+خب پس برم پرستارو بگم بیاد کمکت کنه آماده بشی تا بیام دنبالت
_باشه
اومدم بیرون و به پرستار گفتم که بره کمکش کنه بعد رفتم پیش بابای ئونسو
+آقای لی
_بله
+من میخوام دخترتون رو به خونه شما بیارم
_واقعا؟قبول کرد که بیاد؟
+نمیگم بهش که اونجا کجاست،میخوام اتاقش رو که پر از عکس های بکهیونه ببینه
_هیچ میفهمی چی میگی؟من نمیخوام بکهیون یادش بیاد بعد تو میگی بیارمش عکساشو ببینه
+چه بخوادید چه نخواید اون الان بکهیون رو یادش اومده،باید بیشتر یادش بیاد...الان اون میخواد که بکهیون پیشش باشه،باید خاطراتش برگرده،چه خوب چه بد باید گذشته یادش بیاد...
_ چی بگم...باشه حالا کی میاریدش؟
+من بهش گفتم آماده باشه الان میرم که بیارمش،فقط اون نباید شما رو ببینه وگرنه نمیاد شما تو خونه باشید اما نرارید اون ببینتتون تا از اونجا ببرمش...
_پس من میرم تا بیاید
+یه لحظه صبر کنید،گوشی ئونسو الان همراهتونه ؟بدید به من بدم بهش
_آره،رمز هم نداره،فقط کمکش کنید تا یادش بیاد باهاش کار کنه...
+بله چشم
_منتظرتونم
آقای لی رفت،منم رفتم پیش ئونسو،لباس پوشیده بود و آماده بود،گوشی رو گرفتم سمتش
_این چیه؟
+گوشیه مبایلته
_مال منه؟
+اهوم ماله توعه
گرفتش از دستم یکم نگاش کرد...
_اما من که بلد نیستم باهاش کاری انجام بدم
+خب من یادت میدم
نشستم کنارش بهش گفتم چیکار کنه که قفل صفحه گوشی باز بشه...همین که قفلشو باز کرد عکس بکهیون رو صفحه گوشی نمایان شد...همینجوری زل زده بود به صفحه گوشی،پلک هم نمیزد،چند بار صداش کردم ولی هیچ حرفی نزد،نگرانش شدم دستمو گذاشتم روی شونش و تکونش دادم
+ئونسو،ئونسو چی شدی؟
_ایـ ـ ـن ایــ ـ ـ ـن بکـ ـ هـیونـ ـ ـه...برای چی عکسش صفحه گوشی منه؟
+خب باید یادت بیاد دیگه،وقتی یادت اومد میفهمی،تازه حالا میخوام ببرمت یه جای خوب که شاید بیشتر ازش یادت بیاد...
-پس بیا زود تر بریم...
کاری از نویسنده گروه نویسندگان:
@forough_wolf
#Gharibeyeh ashena
#exo_my_planet
#exo
#پارت_چهارم
از زبان کیم مین وو:
در اتاقشو زدم و وارد شدم...رو تختش خوابیده بود و داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد...دلم براش میسوزه،گناه داره....
+سلام بانوی جوان...
_سلام،اومدی؟
+میخوام ببرمت یه جایی.
_باهاشون حرف زدی؟
+آره حالا بعد بهت میگم،دوست داری که بریم بیرون؟
+دیگه از بیمارستان خسته شدم
+خب پس برم پرستارو بگم بیاد کمکت کنه آماده بشی تا بیام دنبالت
_باشه
اومدم بیرون و به پرستار گفتم که بره کمکش کنه بعد رفتم پیش بابای ئونسو
+آقای لی
_بله
+من میخوام دخترتون رو به خونه شما بیارم
_واقعا؟قبول کرد که بیاد؟
+نمیگم بهش که اونجا کجاست،میخوام اتاقش رو که پر از عکس های بکهیونه ببینه
_هیچ میفهمی چی میگی؟من نمیخوام بکهیون یادش بیاد بعد تو میگی بیارمش عکساشو ببینه
+چه بخوادید چه نخواید اون الان بکهیون رو یادش اومده،باید بیشتر یادش بیاد...الان اون میخواد که بکهیون پیشش باشه،باید خاطراتش برگرده،چه خوب چه بد باید گذشته یادش بیاد...
_ چی بگم...باشه حالا کی میاریدش؟
+من بهش گفتم آماده باشه الان میرم که بیارمش،فقط اون نباید شما رو ببینه وگرنه نمیاد شما تو خونه باشید اما نرارید اون ببینتتون تا از اونجا ببرمش...
_پس من میرم تا بیاید
+یه لحظه صبر کنید،گوشی ئونسو الان همراهتونه ؟بدید به من بدم بهش
_آره،رمز هم نداره،فقط کمکش کنید تا یادش بیاد باهاش کار کنه...
+بله چشم
_منتظرتونم
آقای لی رفت،منم رفتم پیش ئونسو،لباس پوشیده بود و آماده بود،گوشی رو گرفتم سمتش
_این چیه؟
+گوشیه مبایلته
_مال منه؟
+اهوم ماله توعه
گرفتش از دستم یکم نگاش کرد...
_اما من که بلد نیستم باهاش کاری انجام بدم
+خب من یادت میدم
نشستم کنارش بهش گفتم چیکار کنه که قفل صفحه گوشی باز بشه...همین که قفلشو باز کرد عکس بکهیون رو صفحه گوشی نمایان شد...همینجوری زل زده بود به صفحه گوشی،پلک هم نمیزد،چند بار صداش کردم ولی هیچ حرفی نزد،نگرانش شدم دستمو گذاشتم روی شونش و تکونش دادم
+ئونسو،ئونسو چی شدی؟
_ایـ ـ ـن ایــ ـ ـ ـن بکـ ـ هـیونـ ـ ـه...برای چی عکسش صفحه گوشی منه؟
+خب باید یادت بیاد دیگه،وقتی یادت اومد میفهمی،تازه حالا میخوام ببرمت یه جای خوب که شاید بیشتر ازش یادت بیاد...
-پس بیا زود تر بریم...
کاری از نویسنده گروه نویسندگان:
@forough_wolf
#Gharibeyeh ashena
#exo_my_planet
#exo
۱۰.۷k
۲۳ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.