غریبه آشنا
#غریبه_آشنا
#پارت_پنجم
از زبان ئونسو:
مین وو کمکم کرد سوار ماشینش شدم،خیلی مهربونه،انگار با بقیه فرق داره،حس میکنم اذیتم نمیکنه...اگه یکم حس بدی بهش داشتم هیچوقت باهاش نمیرفتم...از پنجره بیرون رو نگاه کردم...شهر خیلی قشنگه...منم اینجا توی خیابونای این شهر بین آدمای این شهر زندگی کردم وخاطره دارم...گذشته من توی این شهر بوده،لحظه های زندگی من توی این شهر خاطره شده،گذشته و خاطره هایی که هیچی ازش یادم نمیاد،به جز یه پسر خواننده که نمیدونم کجای زندگیم بوده...
-ئونسو جان
+بله
-خودتو اذیت نکن بلاخره همه چی یادت میاد
+من میترسم،از زندگی میترسم،از این زندگی که نه قبلش معلومه نه بعدش...
_تو باید قوی باشی،الان شرط برنده شدن تو تو بازی زندگی قوی بودنه...
+نمیدونم میتونم یانه
-من مطمئنم تو میتونی همه چی درست میشه...
مین وو از توی یه خیابون پیچید و ماشین رو جلوی یه خونه پارک کرد
_آهههااا رسیدیم،حالا خانم بپر پایین تا بریم ببینیم میتونیم چیزی پیدا کنیم.
+اینجا کجاست؟
_حالا بیا بریم خودت میفهمی...
دستمو گرفت پیاده شدم،از اینکه باید با عصا راه برم زیاد خوشم نمیاد،مین وو رفت زنگ در یه خونه ای رو زد،اینجا کجاست؟من قراره از اینجا چیزی یادم بیاد من اصن نمیدونم اینجا کجاس...مین وو رفت داخل منم رفتم دنبالش،از حیاط خونه رد شد و رفت داخل،یه خانمه اومد و بهش در یه اتاق رو نشون داد...مین وو هم در اتاق رو باز کرد،کنار ایستاد و از من خواست که برم داخل...منم آروم آروم رفتم داخل...
خدای من...من این اتاقو میشناسم این اتاقه منه...دیوارا پر بود از عکس های بکهیون،پتو و بالشت که روی تخت بودت عکس بکهیون روشون بود...یه لحظه چشمم خورو به میز عسلی کنار تخت...این عکسه،این عکس که بکهیون با من گرفت...رفتم جلو نشستم جلوی میز عکسه رو گرفتم تو دستم...نگاش کردم...این همونه،خودشه این همون عکسه...بغضم گرفته بود...عکس رو بغل کردم و زدم زیر گریه...بکهیون کجای زندگی منه...تمام اتاقم پر از عکسای اونه...حس میکنم که قلبم پر از تمنای اونه...من حس میکنم اون برام یه خواننده معمولی نبوده...اگه منو میشناسه چرا پیشم نمیاد...من که هیچی یادم نمیاد...من نمیفهمم اینجا چخبره...من فقط فهمیدم که اینجا اتاق منه...از شدت گریه همونجا سرمو تکیه دادم به تخت...تحمل وزن سرمو نداشتم...
-ئونسو عزیزم،خوبی،گریه نکن دختر خوب...میخوای بریم از اینجا؟
+نه نه نمیخوام برم،نمیخوام...میخوام بمونم ...اینجا همه چی منو یاد بکهیون میندازه...اینجا عکساش هست...ببین ببین این عکسو،گفتم که رویا نبوده،گفتم بهت خاطره هامه...میبینی این همون عکسه...عکسی که بکهیون گرفت...این تنها خاطره ایه که یادم میاد...من از اینجا جایی نمیرم...میخوام پیش بکهیون بمونم...
_باشه باشه عزیزیم آروم باش،بیا کمکت کنم بخوابی رو تخت...
مین وو کمکم کرد خوابیدم رو تخت...روی بالشت عکس بکهیون بود...دستمو گزاشتم روی صورتش...یعنی منم یه طرفدار ساده ام؟؟ولی اینطوری حس نمیکنم...کاش تورو یادم باید،کاش خودت میوندی پیشم،کاش اصن این اتفاق نمیفتاد...
اشکام دونه دونه میرخت رو عکس بکهیون،انقد گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد....
کاری از نوبسنده گروه نویسندگان:
@forough_wolf
#Gharibeyeh ashena
#exo_my_planet
#exo
#پارت_پنجم
از زبان ئونسو:
مین وو کمکم کرد سوار ماشینش شدم،خیلی مهربونه،انگار با بقیه فرق داره،حس میکنم اذیتم نمیکنه...اگه یکم حس بدی بهش داشتم هیچوقت باهاش نمیرفتم...از پنجره بیرون رو نگاه کردم...شهر خیلی قشنگه...منم اینجا توی خیابونای این شهر بین آدمای این شهر زندگی کردم وخاطره دارم...گذشته من توی این شهر بوده،لحظه های زندگی من توی این شهر خاطره شده،گذشته و خاطره هایی که هیچی ازش یادم نمیاد،به جز یه پسر خواننده که نمیدونم کجای زندگیم بوده...
-ئونسو جان
+بله
-خودتو اذیت نکن بلاخره همه چی یادت میاد
+من میترسم،از زندگی میترسم،از این زندگی که نه قبلش معلومه نه بعدش...
_تو باید قوی باشی،الان شرط برنده شدن تو تو بازی زندگی قوی بودنه...
+نمیدونم میتونم یانه
-من مطمئنم تو میتونی همه چی درست میشه...
مین وو از توی یه خیابون پیچید و ماشین رو جلوی یه خونه پارک کرد
_آهههااا رسیدیم،حالا خانم بپر پایین تا بریم ببینیم میتونیم چیزی پیدا کنیم.
+اینجا کجاست؟
_حالا بیا بریم خودت میفهمی...
دستمو گرفت پیاده شدم،از اینکه باید با عصا راه برم زیاد خوشم نمیاد،مین وو رفت زنگ در یه خونه ای رو زد،اینجا کجاست؟من قراره از اینجا چیزی یادم بیاد من اصن نمیدونم اینجا کجاس...مین وو رفت داخل منم رفتم دنبالش،از حیاط خونه رد شد و رفت داخل،یه خانمه اومد و بهش در یه اتاق رو نشون داد...مین وو هم در اتاق رو باز کرد،کنار ایستاد و از من خواست که برم داخل...منم آروم آروم رفتم داخل...
خدای من...من این اتاقو میشناسم این اتاقه منه...دیوارا پر بود از عکس های بکهیون،پتو و بالشت که روی تخت بودت عکس بکهیون روشون بود...یه لحظه چشمم خورو به میز عسلی کنار تخت...این عکسه،این عکس که بکهیون با من گرفت...رفتم جلو نشستم جلوی میز عکسه رو گرفتم تو دستم...نگاش کردم...این همونه،خودشه این همون عکسه...بغضم گرفته بود...عکس رو بغل کردم و زدم زیر گریه...بکهیون کجای زندگی منه...تمام اتاقم پر از عکسای اونه...حس میکنم که قلبم پر از تمنای اونه...من حس میکنم اون برام یه خواننده معمولی نبوده...اگه منو میشناسه چرا پیشم نمیاد...من که هیچی یادم نمیاد...من نمیفهمم اینجا چخبره...من فقط فهمیدم که اینجا اتاق منه...از شدت گریه همونجا سرمو تکیه دادم به تخت...تحمل وزن سرمو نداشتم...
-ئونسو عزیزم،خوبی،گریه نکن دختر خوب...میخوای بریم از اینجا؟
+نه نه نمیخوام برم،نمیخوام...میخوام بمونم ...اینجا همه چی منو یاد بکهیون میندازه...اینجا عکساش هست...ببین ببین این عکسو،گفتم که رویا نبوده،گفتم بهت خاطره هامه...میبینی این همون عکسه...عکسی که بکهیون گرفت...این تنها خاطره ایه که یادم میاد...من از اینجا جایی نمیرم...میخوام پیش بکهیون بمونم...
_باشه باشه عزیزیم آروم باش،بیا کمکت کنم بخوابی رو تخت...
مین وو کمکم کرد خوابیدم رو تخت...روی بالشت عکس بکهیون بود...دستمو گزاشتم روی صورتش...یعنی منم یه طرفدار ساده ام؟؟ولی اینطوری حس نمیکنم...کاش تورو یادم باید،کاش خودت میوندی پیشم،کاش اصن این اتفاق نمیفتاد...
اشکام دونه دونه میرخت رو عکس بکهیون،انقد گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد....
کاری از نوبسنده گروه نویسندگان:
@forough_wolf
#Gharibeyeh ashena
#exo_my_planet
#exo
۱۷.۴k
۲۴ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.