پارت۱۴هتل
#پارت۱۴هتل
آتنا
آره دوسش داشتم ولی اگه اتفاقی بیفته چی؟!
من:پاشو بیا تو خونه حرف میزنیم
آروین:باشه
پیاده شدم در خونه رو باز کردم آروین داشت ماشینو پارک میکرد بیخیال رفتم داخل از حیاط رد شدم رسیدم به در اصلی درو باز کردم آروینم رسید بهم تعارفش کردم بره داخل
من:بشین الان میام
رفتم تو آشپزخونه داد زدم:آروین شربت میخوری یا قهوه یا نسکافه
آروین:قهوه بی زحمت
تکیه دادم به کابینت داشتم فکر میکردم.چی بگم حالا بهش بگم میترسم؟!
بگم اگه اتفاقی افتاد چی؟!
من دوسش داشتم ولی الان اصلا این ماجرا شوخی بردار نبود.
با صدای خاموش شدن قهوه ساز دست از فکر برداشتم قهوه هارو گذاشتم تو یه سینی کوچیک با چندتا دونه شکلات و آب رفتم بیرون.
نشستم کنار آروین...
آروین
خیلی تو فکر بود و اصلا جواب سوالی که کردمو نداد.
فنجون قهوه اشو برداشت فک کردم قراره سر بکشه ولی نه همینجوری مزه مزه میکرد و تو فکر بود.
من:آتنا
آتنا:بله
من: جواب سوالمو ندادی
آتنا:کدوم.... آها....خب...الان میام
بلند شد رفت از پله ها بالا بعد چند دقیقه با خودکار و کاغذ برگشت.
همینجوری رو کاغذ مینوشت خم شدم ببینم چی داره مینویسه برگشو اون وری کرد.
کاغذو داد بهم با سینی قهوه رفت تو آشپزخونه
چیزایی که تو کاغذ نوشته بود:ببین آروین منم دوست دارم ولی ترس از دست دادنت داره دیوونم میکنه و خب اعترافمون یه مقدار به جا نیست یعنی الان موقع اعتراف نبود.
این ماجرا اصلا شوخی بردار نیست و الان که ما به همدیگه اعتراف کردیم ممکنه این ماجرا رو جدی نگیریم و اتفاق دیگه ای بیوفته.
قول بده این ماجرا رو جدی میگیری؟!!
آتنا
با سینی وارد آشپزخونه شدم نمیدونم کارم درست بود یا نه.
آبو باز کردم داشتم فنجونارو میشستم که یکی از پشت بغلم کرد.
من:هییی
آروین کنار گوشم زمزمه کرد:نترس منم.
من:میشه... بری اون ور دارم... ظرف میشورم.
آروین:نوچ...آتنا
گر گرفتم خیلی قشنگ اسممو صدا زدن بدون فکر کردن گفتم:جونم.
چه گندی زدم من اه خاک تو سرت آتنا
آروین:قول میدم تو این ماجرا هیچیمون نمیشه قول میدم ماجرا رو جدی بگیریم.
من:قول دادیا
آروین:قول دادم
آبو بستم دور زدم دیدم اندازه یه بند انگشت فاصله داریم.
آب دهنمو قورت دادم زل زدم تو چشماش.
من:نمیری اون ور؟!
آروین:نوچ
من:پس......
با گذاشته شدن لبای آروین رو لبم حرف تو دهنمو خوردم.آروم میبوسید.
بعد به دقیقه نفس کم آورد ازم جدا شد من موندنو جایز ندونستم اومدم برم که دستمو گرفت کشید پرت شدم تو بغلش.
آروین:دوستت دارم
من:منم دوستت دارم
سرمو بوسید.
آروین:من دیگه میرم باشه فردا ساعت ۷ میام دنبالت
من:باشه میموندی نهار؟!
آروین:نه مرسی برم یکم استراحت کنم.
من:آدرس خونتو بده
آروین: میخوای چیکار؟!
من: شاید لازمم شد
آروین:باشه.......
آتنا
آره دوسش داشتم ولی اگه اتفاقی بیفته چی؟!
من:پاشو بیا تو خونه حرف میزنیم
آروین:باشه
پیاده شدم در خونه رو باز کردم آروین داشت ماشینو پارک میکرد بیخیال رفتم داخل از حیاط رد شدم رسیدم به در اصلی درو باز کردم آروینم رسید بهم تعارفش کردم بره داخل
من:بشین الان میام
رفتم تو آشپزخونه داد زدم:آروین شربت میخوری یا قهوه یا نسکافه
آروین:قهوه بی زحمت
تکیه دادم به کابینت داشتم فکر میکردم.چی بگم حالا بهش بگم میترسم؟!
بگم اگه اتفاقی افتاد چی؟!
من دوسش داشتم ولی الان اصلا این ماجرا شوخی بردار نبود.
با صدای خاموش شدن قهوه ساز دست از فکر برداشتم قهوه هارو گذاشتم تو یه سینی کوچیک با چندتا دونه شکلات و آب رفتم بیرون.
نشستم کنار آروین...
آروین
خیلی تو فکر بود و اصلا جواب سوالی که کردمو نداد.
فنجون قهوه اشو برداشت فک کردم قراره سر بکشه ولی نه همینجوری مزه مزه میکرد و تو فکر بود.
من:آتنا
آتنا:بله
من: جواب سوالمو ندادی
آتنا:کدوم.... آها....خب...الان میام
بلند شد رفت از پله ها بالا بعد چند دقیقه با خودکار و کاغذ برگشت.
همینجوری رو کاغذ مینوشت خم شدم ببینم چی داره مینویسه برگشو اون وری کرد.
کاغذو داد بهم با سینی قهوه رفت تو آشپزخونه
چیزایی که تو کاغذ نوشته بود:ببین آروین منم دوست دارم ولی ترس از دست دادنت داره دیوونم میکنه و خب اعترافمون یه مقدار به جا نیست یعنی الان موقع اعتراف نبود.
این ماجرا اصلا شوخی بردار نیست و الان که ما به همدیگه اعتراف کردیم ممکنه این ماجرا رو جدی نگیریم و اتفاق دیگه ای بیوفته.
قول بده این ماجرا رو جدی میگیری؟!!
آتنا
با سینی وارد آشپزخونه شدم نمیدونم کارم درست بود یا نه.
آبو باز کردم داشتم فنجونارو میشستم که یکی از پشت بغلم کرد.
من:هییی
آروین کنار گوشم زمزمه کرد:نترس منم.
من:میشه... بری اون ور دارم... ظرف میشورم.
آروین:نوچ...آتنا
گر گرفتم خیلی قشنگ اسممو صدا زدن بدون فکر کردن گفتم:جونم.
چه گندی زدم من اه خاک تو سرت آتنا
آروین:قول میدم تو این ماجرا هیچیمون نمیشه قول میدم ماجرا رو جدی بگیریم.
من:قول دادیا
آروین:قول دادم
آبو بستم دور زدم دیدم اندازه یه بند انگشت فاصله داریم.
آب دهنمو قورت دادم زل زدم تو چشماش.
من:نمیری اون ور؟!
آروین:نوچ
من:پس......
با گذاشته شدن لبای آروین رو لبم حرف تو دهنمو خوردم.آروم میبوسید.
بعد به دقیقه نفس کم آورد ازم جدا شد من موندنو جایز ندونستم اومدم برم که دستمو گرفت کشید پرت شدم تو بغلش.
آروین:دوستت دارم
من:منم دوستت دارم
سرمو بوسید.
آروین:من دیگه میرم باشه فردا ساعت ۷ میام دنبالت
من:باشه میموندی نهار؟!
آروین:نه مرسی برم یکم استراحت کنم.
من:آدرس خونتو بده
آروین: میخوای چیکار؟!
من: شاید لازمم شد
آروین:باشه.......
۳.۰k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.