💔Angel wings💔پارت 9 قسمت اول
هاله ای از نور دیدم فقط سرم درد میکرد به سقف سفید زل زدم .نفس به سختی میکشیدم.تمام اتفاقات دوباره مثل تیزر از جلوی چشمم گذشت.کاگیاما ....اویکاوا.....چه اتفاقی افتاد من نمیدونم فقط تیکه هایی توی ذهنم بی مقدمه وجود داشت.خواستم به اطرافم نگاه کنم.سرم را به سمت راست برگرداندم. در کمال تعجب کاگیاما رو دیدم.چشمانم گرد شد ولی شاید هم برق زد نمیدانم احساساتم رو نمیتوانستم تشخیص بدم.ولی بیدار نبود.چشمانش بسته بود و لبخند خیلی ریزی به لب داشت.به دستانش نگاه کردم.دستانی که رگ هایش به راحتی مشخص بودند.و داخل دستش کتابی بود.حدس میزدم چه کتابی باشد.من پیش از تو...به سختی دستم را بلند کردم و کتاب را از دستش گرفتم و تیکه ای داشت میخواند را خواندم: من میدانم که این یک داستان عاشقانه نیست و میدانم تمام اینها دلایلی دارد. من نباید بگویم که چه هستم. اما عاشقت هستم. من این را زمانی که از پاتریک جدا شدم میدانستم و حتی فکر میکنم که شاید تو هم کمی مرا دوست داشته باشی همان لحظه در اتاق باز شد و اویکاوا وارد اتاق شد وقتی دید من نشستم و دارم کتاب میخونم دوید سمتم و زانو زد رو زمین و دستمو گرفت توی دستش و به چشمام نگاه کرد و گفت::هلن.هلن خوبی؟......نگاهم را دزدیدم و اروم گفتم:خوبم......گفتم:دیشب چی شد..........گفت:سکته قلبی بود راحت ردش کردی::).......ی صحنه ب صورت یکدفعه ای از جلو چشمم رد شد و داد زدم: کاگیاماااااااااا ......چرااااااا دکمه های لباس منووووووووووووو...................اویکاوا گفت:هلن هلن آروم باششششش احیا بودهههه.........همون لحظه چشمای کاگیاما باز شد و کش و قوسی به خود داد و به من نگاه کرد و گفت:بیدار شدی؟.......از شدت خجالت زیر پتو قایم شدم .......پتو رو کنار زد و به من نگاه کرد: چرا انقدر سرخ شدی.......گفتم:تو تووووو دکمه .وای اصلا نمیتونم بگممم.........دستش را به پشت گردنش کشید و به من نگاه کرد و گفت:ببخشید هلن شی.......میخواستم زنده بمونی ...نمیخواستم از دست بری برای همین فقط احیا به ذهنم رسید......باید تمام لباسارو خارج میکردم.......دستام رو جلوی صورتم گرفتم و سعی کردم خودم رو با تکان دادن دستام جلوی صورتم خنک کنم........اویکاوا گفت:مهم نیست باشه؟اروم باش............دکتر بعد 49 دقیقه وارد شد و نسخه ای نوشت و گفت:نبااید شوکی بهشون وارد شه.....توبیو و تورو هم زمان گفتن:بله حواسم هست.......و ب هم نگاهی انداختن....گفتم»:دکتر.....میتونم برم؟..........دکتر:مطمئنی ک مییخوای مرخص شی مراقب خودت هستی؟.........گفتم:والیبال چی؟.....گفت:2 /3 جلسه نباید بری گفتم:باشه باشه.....اویکاوا:مطمئن باشین نمیزارم از خونه تکون بخوره.....کاگیاما»حق نداره معلومه نمیشه
- ۳.۵k
- ۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط