گام هایت را

گام هایت را...
قدمهایت را ....
سریعتر بردار
مگرنمیدانی من اینجا
زانوی غم بغل گرفته ام چشم به راهت؟
تو که نمی دانی من برای آمدنت
چه ها که در سر ندارم
تا تو بیایی
با خدای مهربانمان قرار گذاشته ام
قرار گذاشته ام
که نگاهش بر سرمان باشد
و دستانش یاری گرمان
آفتاب مهرش را بر لحظه هایمان
بتاباند
تا هرکه هم گفت عجب آفتابی
با شوق بگویم
او آمده است ... اوی ِ زندگی ام
قرار گذاشته ام لاله ها شقایق ها
اصلا تمام گل های عاشق
بوقت ِ آمدنت باله برقصند
می شود ...
تو که بیایی می شود ...
باور کن !
تو از چشمانِ من پیدایی
از حرفهایم
خنده هایم حتی
انگار که چسبیده ای به من
ولکن هم نیستی
من هم که شنیده ام
کاری کرده ام که تو
رویِ دستِ مجنون زده ای !
بیا رحم کنیم کمی
به این ها که دیوانه ندیده اند !
راستش ..
قرار گذاشته ام
تو بیاییی
بگویی آمدم
حالا که آمده ام
بگو از کدام رویایت می خواهی آغاز کنم ؟بگویم
از رویایِ دستانت
از رویایِ شنیدنِ اسمم میانِ هیاهویِ کلمات
از رویایِ جانم شنیدن هایِ بی ترس
از رویایِ
- دیگر صبوری و بغض بس است
کمی از خنده هایت بگو -
از رویایِ زندگی با لبخندت
از رویای خوش ِ
اطــــــــــــــــمینان
دیدگاه ها (۳)

جوری رفته ای که هرکس نداند فکر می کند همه چیز تقصیر من بود.....

اینجا من بسـتگی دارم به تو...به حرفهایت، آرامشت، ...

خدایا🙏 تو را سپاس برای این آدینه زیبا و مبارکــــــــَ 🌸 🍃 ...

اگر فردا آخرین روز دنیا باشد جالب است!تمام خطوط تلفن دنیا پر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط