تب مژگان 72
#تب_مژگان 72
گفتم: ای بدبخت! میدیدی که دارن بچه ها و جوون ها و ناموس مملکت را میبرن ترکیه و اسرائیل... اما دم نمیزدی؟! ... اصلا مگه تو نمیگی فریبا زنت بوده؟ پس چرا دیگه گیر داده بودی به آرمان؟ چرا؟
اولش هیچی نگفت... بعدش گفت: من یه جوون بیکار رشته تربیت بدنی بودم که هیچی نداشتم... بیکار بودم... فقط یه هیکل ورزشکاری و ورزیده داشتم... همین هیکلی که الان روش بنزین پاشیدی و میخوای بسوزونیش... اونا اولش به من زن دادند... فریبا... همه فکر میکردن فریبا مجرده ... اما اون زن من بود... حتی روزی که نفیسه و بقیه دخترها را میاورد خونه، من اونجا بودم... بعدش به من یک باشگاه بزرگ دادند... باشگاه ورزشی... ماهیانه هم حقوقی معادل یک هیئت علمی دانشگاه بهم میدادن فقط واسه پاکسازی... من همه طوره مدیونشون بودم... حتی اگر میگفتن زنت را چند شب بده، من میدادم... دیگه چه برسه بگن با آرمان دوست بشو و معتاد جنسیش بکن... این دستور شروین بود... همین شروینی که واسه همه تصمیم میگرفت...
(همه حرفاش را تا رسیدیم اداره، مکتوب و پایینش امضا کرد... بعدش که به طور مفصل تطبیق دادیم... دیدیم که همه اش راست گفته و دروغی در اعترافاتش نبود...)
وقتی کارم با فرید تموم شد، بچه ها اومدن و جمعش کردن و بردنش... همه حواس و هوش و ذهنم پیش عمار و آرمان بود... تا اومدم سوار ماشین شدم، میخواستم برم به طرف جاده مرودشت و دنبال عمار... که بیسیم زدن و گفتند: «کسی جایی نمیره... لزومی نیست... عمار در حال ماموریت خودش هست و خودش باید تمومش کنه... برگردید اداره... برگردید!!»
خیلی اعصابم خورد شد... داشتم از حرص، لب پایینیم را میجویدم... اما چاره ای نبود... دستور اومده بود... برگشتیم اداره... اما تو راه کسی جرات نداشت باهام حرف بزنه... از بس ناراحت بودم و همه از این دستور اداره دپرس بودیم... فقط میشنیدم که مامور هفتم داره به یکی از بچه ها میگه: «اداره گفته که ردّ کمالی را زدن... رفته طرفای بندر عباس... دنبالشن... دارن بهش نزدیک میشن»
و اما عمار و آرمان...
عمار را سوار دو سه تا ماشین کرده بودن و بالاخره رسیده بودن به ماشین انتقال... ماشین انتقال را نگه داشته بودن... عمار را از ماشینی که دو نفر دیگه هم سوارش بودن، پیاده کرده بودند... به محضی که رسیدن به ماشین انتقال و پشت درب اتاق ماشین ایستاده بودن، اونها اسلحه ها را آوردن بیرون و به عمار میگن: کار را تموم کن... برو در اتاق را باز کن و پسره را بیار بیرون و بکشش! عمار طبق دستوری که اداره بهش داده بود، با اونها درگیر شده بود... سه نفر مامور انتقال بودند که دو نفرش زخمی شده بود... اما عمار و اون مامور سالم به درگیری ادامه دادن...
تعداد اونها زیادتر شده بود... دو سه تا ماشین قبلی هم به اونها اضافه شدن و شروع کردن روی سر عمار، آتیش گلوله ریختن... عمار و اون مامور، عاقلی کرده بودن و ماشین انتقال را یکی دو کیلومتر از جاده دور کرده بودن که جلب توجه عموم نکنه و به مردم آسیبی نرسه...
وقتی یادم میاد گریم میگیره که عمار چطور مثل یک سرباز کوچیک اما وظیفه شناس، با همه شون درگیر شده بودن و وقتی تیم پشتیبانی ما رسیده بودند، عمار از ناحیه کتف و بازو، مجروح شده بود... درگیری خیلی سختی بود... عمار، بی حال و بی خون و بی جون روی خاک ها افتاده بود... که بچه ها بهش رسیدن...
بالاخره درگیری تموم شد... همه اونارا یا دستگیر و یا به درک واصل کردن... همه چیز به حالت طبیعی برگشت و اعلام وضعیت سفید شد...
عمار میگفت: همون لحظه که چشمم نیمه باز بود و داشتم از داغی گلوله میسوختم، بچه های خودمون در اتاق ماشین حمل آرمان را باز کردن... یه صحنه ای دیدم که نزدیک بود ایست قلبی کنم و نمیدونستم ینی چی؟! ... بسیار ناباورانه دیدم به جای آرمان، یکی از بچه های گردان ویژه از اتاق ماشین اومد بیرون... پرسیدم: کو آرمان؟! ... اونم با لبخند گفت: چه میدونم؟! مگه دست من سپرده بودیش؟!
عمار میپرسه: اینجا چه خبره؟! کو آرمان؟ کو پسرم؟
بچه ها بهش میگن ما خبر نداریم... بچه تو که پیش ما نبوده... همون لحظه بیسیم را میدن بهش... از ریاست اداره بود... بهش میگن: «عمار! خیال شما راحت! آرمان پیش خودمونه! اصلا توی اون ماشین نبوده! این یه نقشه بود که میخواستیم ببینیم از کجا اخبار اینجا درز میکنه که الحمدلله فهمیدیم و اقدام شد... به خاطر همین به بچه ها دستور حمله به شروین و باغ را دادیم... چون تقریبا کار از نظر ما تموم شده بود و همه عوامل پرونده یا تکلیفشون روشن شد یا کشته شدن... الان هم آقا آرمان، مهمونسرای اداره است... میارمش بیمارستان پیشت... راحت باش فعلا عزیزم... به درمانت برس... گل کاشتی عمار جان!»
من که بعد از این شنیدن اصل نقشه و لو رفتن محل درز اخبار و هول دادن و تحریک کردن اعضای عملیاتی گ
گفتم: ای بدبخت! میدیدی که دارن بچه ها و جوون ها و ناموس مملکت را میبرن ترکیه و اسرائیل... اما دم نمیزدی؟! ... اصلا مگه تو نمیگی فریبا زنت بوده؟ پس چرا دیگه گیر داده بودی به آرمان؟ چرا؟
اولش هیچی نگفت... بعدش گفت: من یه جوون بیکار رشته تربیت بدنی بودم که هیچی نداشتم... بیکار بودم... فقط یه هیکل ورزشکاری و ورزیده داشتم... همین هیکلی که الان روش بنزین پاشیدی و میخوای بسوزونیش... اونا اولش به من زن دادند... فریبا... همه فکر میکردن فریبا مجرده ... اما اون زن من بود... حتی روزی که نفیسه و بقیه دخترها را میاورد خونه، من اونجا بودم... بعدش به من یک باشگاه بزرگ دادند... باشگاه ورزشی... ماهیانه هم حقوقی معادل یک هیئت علمی دانشگاه بهم میدادن فقط واسه پاکسازی... من همه طوره مدیونشون بودم... حتی اگر میگفتن زنت را چند شب بده، من میدادم... دیگه چه برسه بگن با آرمان دوست بشو و معتاد جنسیش بکن... این دستور شروین بود... همین شروینی که واسه همه تصمیم میگرفت...
(همه حرفاش را تا رسیدیم اداره، مکتوب و پایینش امضا کرد... بعدش که به طور مفصل تطبیق دادیم... دیدیم که همه اش راست گفته و دروغی در اعترافاتش نبود...)
وقتی کارم با فرید تموم شد، بچه ها اومدن و جمعش کردن و بردنش... همه حواس و هوش و ذهنم پیش عمار و آرمان بود... تا اومدم سوار ماشین شدم، میخواستم برم به طرف جاده مرودشت و دنبال عمار... که بیسیم زدن و گفتند: «کسی جایی نمیره... لزومی نیست... عمار در حال ماموریت خودش هست و خودش باید تمومش کنه... برگردید اداره... برگردید!!»
خیلی اعصابم خورد شد... داشتم از حرص، لب پایینیم را میجویدم... اما چاره ای نبود... دستور اومده بود... برگشتیم اداره... اما تو راه کسی جرات نداشت باهام حرف بزنه... از بس ناراحت بودم و همه از این دستور اداره دپرس بودیم... فقط میشنیدم که مامور هفتم داره به یکی از بچه ها میگه: «اداره گفته که ردّ کمالی را زدن... رفته طرفای بندر عباس... دنبالشن... دارن بهش نزدیک میشن»
و اما عمار و آرمان...
عمار را سوار دو سه تا ماشین کرده بودن و بالاخره رسیده بودن به ماشین انتقال... ماشین انتقال را نگه داشته بودن... عمار را از ماشینی که دو نفر دیگه هم سوارش بودن، پیاده کرده بودند... به محضی که رسیدن به ماشین انتقال و پشت درب اتاق ماشین ایستاده بودن، اونها اسلحه ها را آوردن بیرون و به عمار میگن: کار را تموم کن... برو در اتاق را باز کن و پسره را بیار بیرون و بکشش! عمار طبق دستوری که اداره بهش داده بود، با اونها درگیر شده بود... سه نفر مامور انتقال بودند که دو نفرش زخمی شده بود... اما عمار و اون مامور سالم به درگیری ادامه دادن...
تعداد اونها زیادتر شده بود... دو سه تا ماشین قبلی هم به اونها اضافه شدن و شروع کردن روی سر عمار، آتیش گلوله ریختن... عمار و اون مامور، عاقلی کرده بودن و ماشین انتقال را یکی دو کیلومتر از جاده دور کرده بودن که جلب توجه عموم نکنه و به مردم آسیبی نرسه...
وقتی یادم میاد گریم میگیره که عمار چطور مثل یک سرباز کوچیک اما وظیفه شناس، با همه شون درگیر شده بودن و وقتی تیم پشتیبانی ما رسیده بودند، عمار از ناحیه کتف و بازو، مجروح شده بود... درگیری خیلی سختی بود... عمار، بی حال و بی خون و بی جون روی خاک ها افتاده بود... که بچه ها بهش رسیدن...
بالاخره درگیری تموم شد... همه اونارا یا دستگیر و یا به درک واصل کردن... همه چیز به حالت طبیعی برگشت و اعلام وضعیت سفید شد...
عمار میگفت: همون لحظه که چشمم نیمه باز بود و داشتم از داغی گلوله میسوختم، بچه های خودمون در اتاق ماشین حمل آرمان را باز کردن... یه صحنه ای دیدم که نزدیک بود ایست قلبی کنم و نمیدونستم ینی چی؟! ... بسیار ناباورانه دیدم به جای آرمان، یکی از بچه های گردان ویژه از اتاق ماشین اومد بیرون... پرسیدم: کو آرمان؟! ... اونم با لبخند گفت: چه میدونم؟! مگه دست من سپرده بودیش؟!
عمار میپرسه: اینجا چه خبره؟! کو آرمان؟ کو پسرم؟
بچه ها بهش میگن ما خبر نداریم... بچه تو که پیش ما نبوده... همون لحظه بیسیم را میدن بهش... از ریاست اداره بود... بهش میگن: «عمار! خیال شما راحت! آرمان پیش خودمونه! اصلا توی اون ماشین نبوده! این یه نقشه بود که میخواستیم ببینیم از کجا اخبار اینجا درز میکنه که الحمدلله فهمیدیم و اقدام شد... به خاطر همین به بچه ها دستور حمله به شروین و باغ را دادیم... چون تقریبا کار از نظر ما تموم شده بود و همه عوامل پرونده یا تکلیفشون روشن شد یا کشته شدن... الان هم آقا آرمان، مهمونسرای اداره است... میارمش بیمارستان پیشت... راحت باش فعلا عزیزم... به درمانت برس... گل کاشتی عمار جان!»
من که بعد از این شنیدن اصل نقشه و لو رفتن محل درز اخبار و هول دادن و تحریک کردن اعضای عملیاتی گ
۴.۷k
۰۲ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.