ازتو می خواهم بنویسم، اما می دانم از آنانی می نویسم که تو
ازتو میخواهم بنویسم، اما میدانم از آنانی مینویسم که تو را پیش از من بوسیدهاند، از بوی تند تن یک زن بعد از پناهندهشدن به معبد بدنت، از نوازششدنت با دستان آدمهای دیگری که دستی برای نوازش یا دلی برای تمنا یا تنی برای همتن شدن داشتهاند. تو رنج مقدس منی، ای برکهی کوچک عمیق آرام، که نهنگ پیر مبتلای توست.
چطور میتوانم از تو بنویسم و زنده بمانم؟ چطور از پس ذهنم بربیایم؟ چطور در تمام عکسهای تو به آفتابی که تنت را تیره کرده حسادت نکنم؟ یا به آدمهایی که در روز از کنارت میگذرند، بدون عذاب از دست دادنت، یا هرگز به دست نیاوردنت؟ به تنپوش تو چطور حسادت نکنم که همآغوش توست و طوری چنگش زدهای که پیداست دوستش داری؟
دیدی؟ نشد از تو بنویسم. باید صبر کنم تا در آغاز روز آخر دنیا، مثل خورشید یک سیارهی تازه از گوشهی اتاق تاریکم ظهور کنی، و مرا به پرستش خدای تازهای دعوت کنی که لبانی شراب و دستانی مهربان و صدایی گرم دارد، و وقتی میگوید دوستت دارم شفای قرون را در رگانم میدواند.
حالا چشمهایم را میبندم، و سعی میکنم به آنانی که دوستشان داری فکر کنم. آدم لازم است گاهی به عذابش فکر کند.
چطور میتوانم از تو بنویسم و زنده بمانم؟ چطور از پس ذهنم بربیایم؟ چطور در تمام عکسهای تو به آفتابی که تنت را تیره کرده حسادت نکنم؟ یا به آدمهایی که در روز از کنارت میگذرند، بدون عذاب از دست دادنت، یا هرگز به دست نیاوردنت؟ به تنپوش تو چطور حسادت نکنم که همآغوش توست و طوری چنگش زدهای که پیداست دوستش داری؟
دیدی؟ نشد از تو بنویسم. باید صبر کنم تا در آغاز روز آخر دنیا، مثل خورشید یک سیارهی تازه از گوشهی اتاق تاریکم ظهور کنی، و مرا به پرستش خدای تازهای دعوت کنی که لبانی شراب و دستانی مهربان و صدایی گرم دارد، و وقتی میگوید دوستت دارم شفای قرون را در رگانم میدواند.
حالا چشمهایم را میبندم، و سعی میکنم به آنانی که دوستشان داری فکر کنم. آدم لازم است گاهی به عذابش فکر کند.
۲۷۶.۷k
۰۷ آذر ۱۴۰۰