دیوانه بودم میخواستم با کلمه تو را ببوسم میخواستم چشم

دیوانه بودم، می‌خواستم با کلمه تو را ببوسم. می‌خواستم چشم درشت تیره تو را شعر کنم، و برف شوم روی گرمای دستانت، و سایه باشم در تاریکی پشت سر تو جامانده. دیوانه بودم. درست و حسابی دیوانه بودم.

لب‌هایت را دوست داشتم بنویسم. لب‌هایت را وقتی شعر می‌خوانند. لب‌هایت را وقتی حرفهای ساده روزمره را شعر می‌کنند. لب‌هایت را وقتی اسم هر آدمی را که صدا می‌زنی، درخت سیب می‌شود و شکوفه می‌دهد در چله‌ی سرد زمستان حتی.

نه این که عاشقت شده باشم، نه. میت رنجوری بودم که از معاشرت تو زنده شده‌بود، و می‌خواست این اعجاز بزرگ معاصر را در کلماتش ثبت کند. می‌خواست برنگردد به دل‌مردگی، به حرف نزدن، ننوشتن، نوازش نکردن، به درد نخوردن. می‌خواست در تو بماند، در تماشای تو، در نور تو، درتمنای تو، در این که از تو خورشید ببافد گوشه‌ی جاجیم زمخت سیاه جهانش.
دیدگاه ها (۱۶۰)

عشق یک خاصیت غریب دارد. خیلی شنیده‌ای تا حالا ولی شاید نفهمی...

من می‌گویم عاشق نشدی توی زندگی‌ات اگر توی اتوبوس بین شهری یا...

ازتو می‌خواهم بنویسم، اما می‌دانم از آنانی می‌نویسم که تو را...

فقط خواستم به تو رفیق عزیزم که دلت خانه غمهاست بگویم کنار تو...

چپتر ۱۲ _ سایه انتقامکوهستان ساکت است. نه باد می وزد، نه جیر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط