به نام باران

به نام باران
که سقوط را می فهمد
وقتی بهار دیگری در راه نیست

به سوگ کدام ابرِ نانوشته می توان نشست؟
تا خاطراتِ خیسِ قاب عکست را
بی صدا گریه کند

سکوت
هرگز به پایان نخواهد رسید
و شعر
همیشه یک جای خالی خواهد داشت
درست در ابعاد پیرهنت
که نپوشیده
در انتهای بی کسیِ کمد
_ به تنِ چوب رختی اش زار می زند _
پوسیده

من سالهاست به اینجای آسمان عزیمت کرده ام
که نه درختی سبز می شود
نه زمستانی تمام

اما هنوز صدای باران را می بینم
و قاب عکست را می شنوم
که چگونه به مرگِ تارهای صوتی فکر می کند
دیدگاه ها (۴)

در من یک تیمارستان وجود دارد یک تیمارستان با هفتاد تختخوابهف...

آرزو...تنها آرزویمان پسر بودن بود تا ما با دوچرخه به مدرسه ب...

وقتی بار عاطفی رابطه به تنهایی روی دوش توست، یعنی مدت هاست پ...

خدایا بیا دوباره شروع کنیمبیا واژه ها را دوباره بنویسیم بیا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط