بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز

بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز 
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم 
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبکبال، 
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور، از آن قله ی پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز

سیمرغ طلایی پر و بالی است که
ـ چون من ـ
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرودست و سرور ست، 
آنجا که، سراپای تو، در روشنی صبح 
رویای شرابی است که در جام بلور است

آنجا که سحر، گونه ی گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید، چو برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!

من نیز چو خورشید،
دلم زنده به عشق است



#فریدون_مشیری
دیدگاه ها (۱)

‌کفش هایم کوچه کسی بود صدا زد : سهراب ؟آشنا بود صدا مثل هوا ...

‌سپیده که سر بزند،‏در این بیشه زار خزان زده،‏شاید‏دوباره گلی...

عقل با دل روبه‌رو شد،صبحِ دلتنگی بخیر..!#فاضل_نظری

‌غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست اول صبح است خیز کآخر دنیا ف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط