حکایت پدری برای پسرش تعریف میکرد که

#حکایت پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه‌ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز. منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم.
مدتی مریض شدم و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟
می‌گوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»
بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه! #فردوس_برین
دیدگاه ها (۳)

#شعر تقدیم معتادان مجازی 😂 بنده معتادم ولیکن مصرفم تریاک نیس...

سن و سالتان به جایی میرسد که دیگر چهارخانه و سه خانه بودن پی...

#حکایت مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد.چون میخواست از...

این کیکم مادرشوهر سفارش داده برای عروسش که عاشق کیک شکلاتیه😝...

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

black flower(p,281)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط