سناریو هان پارت
سناریو هان پارت ۲
هان_
ا\ت+
هر چقدر داد زدی کسی جوابتو نمی داد همونجوری خوابت برد
۲ ساعت بعد با صدای در بیدار شدی الان میتونستی صورتشو واضح ببینی...اره اون پسری که هر روز میومد کافه
میخواستی حرف بزنی اما دستشو گذاشت روی دهنت و بهت نزدیک شد دستشو برداشت و لبشو گذاشت روی لبت بعد ۱۵مین ازت جدا شد میخواستی فحش بدی...
+:سکی...
_:شششش... ساکت...تا فردا صبح وقت داری چیزی که من میخوامو بهم بگی
+:اون... اون چیه
_:تا فردا وقت داری خودت بهم بگی که میخوای با من باشی وگرنه تنبیه میشی هردفعه این اتفاق میوفته
اینو گفت و رفت بیرون
بعد ۲ دیقه تونستی دستاتو باز کنی و لبتو پاک کنی
ساعت ۸ شب تلفن توی اتاقت زنگ خورد
+:بله؟
_:برای شام منتظرتم عزیزم رمز در ۲۰۹۸
+:من نمیام
_:به علاوه اگر به حرفامم گوش ندی هم تنبیه میشی توی کمد کلی لباس هست میبینمت
در کمد رو باز کردی و دیدی که تمام لباس هایی که توی کمده یقه ی بازی دارن و اسکرت کوتاه
با ناراحتی یکی از لباس هارو پوشیدی و رمز در رو زدی و خارج شدی
از اول شام هان به یقیهی بازت نگاه میکرد و لبخند میزد
وقتی شام خوردی بلند شدی که بری توی اتاقت اما هان دستتو گرفت
_:همراهیت میکنم
دستشو انداخت دور کمرت ولی تو دستشو کنار زدی ولی اون محکمتر گرفتت و به خودش نزدیک کرد و تا اتاقت بردت
وقتی که وارد شدی رمز در رو عوض کرد تا نتونی بری بیرون
ادامه...
هان_
ا\ت+
هر چقدر داد زدی کسی جوابتو نمی داد همونجوری خوابت برد
۲ ساعت بعد با صدای در بیدار شدی الان میتونستی صورتشو واضح ببینی...اره اون پسری که هر روز میومد کافه
میخواستی حرف بزنی اما دستشو گذاشت روی دهنت و بهت نزدیک شد دستشو برداشت و لبشو گذاشت روی لبت بعد ۱۵مین ازت جدا شد میخواستی فحش بدی...
+:سکی...
_:شششش... ساکت...تا فردا صبح وقت داری چیزی که من میخوامو بهم بگی
+:اون... اون چیه
_:تا فردا وقت داری خودت بهم بگی که میخوای با من باشی وگرنه تنبیه میشی هردفعه این اتفاق میوفته
اینو گفت و رفت بیرون
بعد ۲ دیقه تونستی دستاتو باز کنی و لبتو پاک کنی
ساعت ۸ شب تلفن توی اتاقت زنگ خورد
+:بله؟
_:برای شام منتظرتم عزیزم رمز در ۲۰۹۸
+:من نمیام
_:به علاوه اگر به حرفامم گوش ندی هم تنبیه میشی توی کمد کلی لباس هست میبینمت
در کمد رو باز کردی و دیدی که تمام لباس هایی که توی کمده یقه ی بازی دارن و اسکرت کوتاه
با ناراحتی یکی از لباس هارو پوشیدی و رمز در رو زدی و خارج شدی
از اول شام هان به یقیهی بازت نگاه میکرد و لبخند میزد
وقتی شام خوردی بلند شدی که بری توی اتاقت اما هان دستتو گرفت
_:همراهیت میکنم
دستشو انداخت دور کمرت ولی تو دستشو کنار زدی ولی اون محکمتر گرفتت و به خودش نزدیک کرد و تا اتاقت بردت
وقتی که وارد شدی رمز در رو عوض کرد تا نتونی بری بیرون
ادامه...
- ۴.۲k
- ۲۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط